08/11/2013، 11:31 AM
سلام بروبچ
اینم قسمت آخرش
لطفا نظر بذارید
منتظر جلد بعدیشم باشید
ممنون که دنبال میکنید
-من...من نمی دانم چرا!راست می ګویم...بهتان که ګفتم؛پدر و مادرش را امروز از دست داده بود.من داشتم خودش و خواهرش را به...ترمینال میبردم که پیش فامیل هایشان برګردند...من واقع دلیل این کار احمقانه اش را نمی دانم.
افسر دستی به سر کچل اش کشد و پرسید(در ماشینتان ایرادی نداشت؟منظورم اینه که درست بسته شده بود؟)
-بله...فکر می کنم.خودم در را پشت سرش بستم.
افسر جدی ګفت(می دانید؟!ما بیشتر احتمال می دهیم که خودش در را باز کرده و بیرون پریده.شما برای این کارش دلیلی نمی بینید؟)
-خب...نه!منظورم اینه که...اصلاْ اون چرا باید همچین کاری بکنه؟اونم وقتی که ماشین در حال حرکته؟
افسر مشکوک پرسید(من حدس می زنم اون دلش نمی خواسته با شما بیاد...!اینطور نیست؟)
-چرا...چرا باید مجبورش می کردم که با من بیاید؟
-ببخشید؟!
-خب...خواهرش هم توی ماشین بود.او که نمی توانست خواهرش را تنها بګذارد و برود.می توانست؟
-وضعیت خواهرش چه طور است؟
-راستش...ما احتمال میدهیم عقلش را از دست داده باشد...چون فهمید والدین اش را از دست داده.
-یعنی نمی تواند به سوال های ما پاسخ دهد؟!
-فکر نکم...من می توانم بروم؟
افسر با جدیّت پرسید(چی؟بروید؟تنها مظنون این حادثه در حال حاضر شمایید.)
-چی؟من؟مظنون اصلی آن راننده ماشین است که به او زد.
-امّا این شما بودید که او را میبردید.او تا آنجا احساس امنیّت میکرد فکر فرار به سرش نمیزد.حرف مرا قبول دارید؟
پرستار جواب نداد.
افسر دفتر یادداشتش را در آورد(خب...؟اسمتان؟)
-کیم.
افسر همانطور که یادداشت می کرد پرسیدکیم؟)
-پار؛کیم پار.پرستار.
افسر بقیه مشخصات را ګرفت و ګفت(متاسفانه شما فعلا باز داشتید.)
کیم ګریه کرد(چی؟چی؟من؟خواهش می کنم...من بازداشتم؟نه نه!)
-بله.لطفاْ توی ماشین پلیس بنشینید.
چند افسر خانم پار را بردند.بعد افسر به سمت راننده رفت(خب...آقای؟)
مردی با موهای چرب و بلوند بلند که آنجا ایستاده بود ګفت(جونز.)
-توضیح دهید چه اتفاقی افتاد؟
-من داشتم با سرعت مجاز می راندم که ناګهان در ماشین جلوییم باز شد و آن جوان بیرون پرید.من ترمز کردم.امّا...دیر.
-متوجه شدید چه کسی در را باز کرد؟
-خیر آقا.تا آنجایی هم که یادم میاید در ماشین درست بسته شده بود.لایش باز نبود.
این جوان را میشناختید؟-
آقای جونز سرش را به نشانه نفی تکان داد(حتی یک بار هم ندیدمش!)بعد با ناراحتی ادامه داد(باور کنید من مقصر نیستم.من داشتم خیلی معمولی رانندګی می کردم که آنطور شد.باور کنید!)
-بله.البته.ممنون که کمک کردید.می توانید بروید.فقط اګر چیزی یادتان آمد اطلاع دهید.این اتفاقی نبوده.
-البته.
افسر پیش خودش یک دقیقه به خاطر مرګ جوانی به نام آرنولد کارول سکوت کرد.
آرنولد مرده بود.حالا دیګر وجود نداشت.مانند پدرش با تصادف مرده بود...
این اتفاقات نقشه ی شوم چه کسی بود؟!
---------------------------------------------
چند سال بعد؛آسایشګاه روانی
-نه...پروانه قشنګ!به سمتش نرو اون یک هیولاست.
زن جوانی که روپوش آبی کمرنګ پوشیده بود و داشت در باغچه قدم می زد داد زد(ساکت باش!میدونی از صبح تا حالا چند بار هیولا دیدی؟بس کن.اون فقط یک درخته.)
دیوانه داد زد(نه!!!تو داری اشتباه می کنی ماریا...اون یک هیولای وحشی و خون خوار است.)
زن چشمانش را چرخاند.دوست پرستارش از او پرسید(چرا تو را ماریا صدا می زند؟)
پرستار که همان زن آبی پوش بود ګفت(باید زنش باشه.اون هر زنی رو میبینه ماریا صدا میزنه)
-بیچاره!اینجا همه بیچاره اند.از همه بدتر اون دختر،آندره!
-چرا؟!
-آخر میدانی؟!9سال پیش-وقتی دوازده سالش بود-والدین و برادرش را از دست داد.از آن موقع خل و چل شده.خیلی غم انګیز است مګرنه؟
-آره.اینکه آدم از ناراحتی دیوانه بشه درد ناکه.
-از همه بدتر اینکه هیچ ملاقات کننده ای نداره غیر از این یارو،ژارد.همانکه با برادرش دوست بوده.میدانی؟هر روز میاید اینجا و با آندره حرف می زند.دکتر ها می کویند بهش کمک می کند.
-حالا خودش این ژارد را میشناسد؟
-نه!او کسی را نمیشناسد.
پرستار ګفت(اون زن رو اونجا دیدی؟اونم اولین بچه اش مرد و اون دیوانه شد.)
-اون دختره آندره داره میاد.
آندره حالا کاملاً فرسوده بود(ببخشید؟شما برادر من را ندیدی؟او اینجا بود.بیچاره حتماً ګم شده.)
پرستار به دروغ ګفت(اوه متاسفم...!اون رفت.)
-آه نه.کارش داشتم.
و ګذاشت رفت.
پرستارها با ترحم ګفتند(بیچاره!)
آندره بعد از از دست دادن خانواده اش دیوانه شده بود.او را از توی ماشین کیم پار به اینجا آوردند.ژارد می آمد و با او حرف میزد و دکتر ها کار او را تحسین می کرد چون میدانستند جنون او بهبود می یابد و می دانستند ژارد می تواند کمکش کند.
ژارد هر روز می آمد.حتی یک روز را هم جا نمی انداخت.می آمد و ګذشته ی آندره را برایش می ګفت.با او حرف میزد و از بیرون بهش میګفت.بهش می ګفت که با برادرش دوست بوده و کلی باهاش حرف میزد.بهش کمک می کرد با یک نګاه دیګه به اطرافش نګاه کند.
آندره هر روز چیز های بیشتری از خودش و خانواده اش یادش می آمد.بعضی وقتها هم به جای ګوش دادن حرف میزد.کم کم داشت بهتر می شد.هر روز نګاهش نسبت به زندګی بهتر می شد و خیلی کم پیش می آمد که توهم داشته باشد.امّا ممکن بود بعضی وقت ها که چیزی یا کسی اذیتش می کرد یا موجب ناراحتی اش میشد کنترلش را از دست بدهد.مثلاً یکبار یکی از خدمه ها به او ګفته بود که خیلی بدبخت است که خانواده ندارد؛آندره کنترلش را از دست داده بود و او را محکم ګاز ګرفته بود.امّا این موضوع کم پیش می آمد.
روز ها می آمدند و میرفتند و آندره روز به روز بهتر میشد.تنها چیزی که از آن خاطره ی دردناک برایش مانده بود همان توهم یا عصبانیت نا ګهانی اش بود.امّا بلافاصله بعد از اینکه اوضاع با به میلش می شد به حالت عادی بر می ګشت.
روز ها ګذشت تا اینکه بالاخره او را مرخص کردند.ژارد هم که مثل او تنها بود و کسی برایش نمانده بود با او ازدواج کرد.تحت تاثیر این ازدواج ژارد مجبور شد یک شغل درست و حسابی پیدا کند و موفق شد که مغازه ای کوچک دست و پا کند و توی آن به فروش لباس مشغول شود.بعد از آن سخت کار کرد و توانست طبقه ای از یک آپارتمان نه چندان کوچک را بخرد.
ژارد خیلی آدم کم حوصله و عصبی ای بود.اعصابش با کوچک ترین چیزی خرد می شد و اګر از او مودبانه خواهش می کردی شاید کمی می ایستاد و به حرف هایت ګوش می داد.
معمولاً پاسخ سوال هایی که از او می پرسیدند دو کلمه بود(نه بله)ژارد معمولا کم حرف بود و اګر می توانست اصلاً حرف نمی زد.
هر روز صبح زود از خانه بیرون می زد و ساعت برګشتش هم معلوم نبود.
با دوران نوجوانی اش خیلی فرق کرده بود.
...
نزدیک ظهر بود که ژارد به آپارتمان کوچکشان رسید(سلام.)
صدای زن از توی آشپزخانه از میان صدای فشار آب آمدسلام!)
بعد آندره آمد بیرون(کت ات را بده آویزانش کنم!یک قهوه برایت می آورم.)مثل همیشه موهای شرابی رنګش را بافته بود.بلوز آستین بلند مشکی و شلوار خانګی مشکی ای هم پوشده بود.مشکی ای که به روحیه و ګذشته اش می خورد.کت قهوه ای ژارد را ګرفت و پشت در اتاق آویزان کرد و به آشپزخانه برګشت.صدای برخورد فنجان قهوه با میز شنیده می شد.معلوم بود آندره عصبانی است.آندره با یک فنجان قهوه برګشت و روبه روی ژارد روی مبل قهوه ای،که با چوب تزیین شده بود نشت(ژارد؟می خواستم حرف بزنیم؟!)
ژارد که معمولاً عصبی بود و زیاد هم حرف نمی زد ګفت(باشد.امّا زیاد طول نکشد.خسته ام.می خواهم استراحت کنم.)
-ژارد؟من از این خانه خوشم نمی آید!
ژارد حیرت کرد(چی؟آخر چرا؟همه اش یک سال است ما آنده ایم اینجا!یادت نیست چقدر زحمت و سختی کشیدیم تا توانستیم اینجا را بخریم؟مګر اینجا چه مشکلی دارد؟زیاد کوچک نیست،آب و برق هم که وصل است،نوساز هم هست!دیګر چه می خواهی؟)
آندره عصبانی شد(خود خانه ایرادی ندارد. من با خود خانه مشکلی ندارم.فقط...)
ژارد حرف او را قطع کرد(خب...؟!پس مشکل کجاست؟!اصلاً چه مشکلی می تواند باشد؟همه چی اینجا در اختیار توست!)
آندره عصبی و ناراحت ګفت(مشکل دارد...همسایه ها!آنها...)
ژارد باز هم حرف او را قطع کر(همسایه ها چی؟)
آندره باز هم به جنون رسید(می ګذاری حرفم را تمام کنم؟همسایه ها می دانند من توی آن آسایشګاه روانی لعنتی بودم.همه چیز را راجع به مشکلات من می دانند...)
ژارد اخم کرد.معمولاً زود عصبانی می شد(خب...که چی؟که چی؟بدانند!)
آندره با ګریه ګفت(برایت مهم نیست؟این که آنها فکر می کنند من بیمار روانی یا همچین چیزی هستم برایت اهمیتی ندارد؟آنها فکر می کنند من دیوانه ام...)
ژارد کمی آرام شد.امّا ظاهر خشن اش را حفظ کرد(بودی!امّا حالا که نیستی؟!حالا خوب شدی...سالمی!)
آندره با ګریه و عصبانیت ګفت(وقتی تو اینقدر راحت بیمار بودن من را قبول می کنی و آن طوری می ګویی بودی،از غریبه ها چه انتظاری داشته باشم؟!!!)
ژارد سعی کرد خودش را آرام نشان بدهد(خیلی خب...باشد.متاسفم.می بخشی!)
آندره ساکت ماند.ژارد سعی کرد آرام باشد(این که همسایه ها میدانند اذییتت میکند؟مشکل این است؟)
-مشکل بیشتر هم هست...چیزی که عذابم میدهد تنها این نیست...
-خب...؟!
آندره ګریه کرد(امروز رفتم بیرون...یک زن و بچه ی کوچکش را دیدم...)
ژارد بی حوصله بود.ولی سعی می کرد با دقت ګوش کند.آندره ادامه داد(بهشان سلام کردم...آن زن جواب نداد.بلندتر سلام کردم...اینبار...اینبار اون زن داد زد و ګفت:از ما دور شو!به من و بچم نزدیک نشو.راجع به تو می دانم. دیوانه!... ...ژارد...؟به من ګفت!به من ګفت دیوانه!مرا دیوانه خطاب کرد!من...من از این بی ادبی و توهین به راحتی نمی ګذرم...یه کاری بکن!باید یه کاری بکنی!)
ژارد بی حوصله ګفت(می ګویی چیکار کنم؟دعوا راه بی اندازم؟)
آندره داد زد(چطور از این موضوع به راحتی می ګذری؟اون به زنت ګفته دیوانه...این تو را عصبانی نمی کند؟)
-آرام باش...ببین؛من نمی توانم الکی دعوا راه بی اندازم...
آندره حرفش را قطع کرد(کجای این موضوع الکی ست ژارد؟!او به راحتی به من توهین کرده.این الکی نیست...)
-خب...شاید آن زن از چیز دیګری عصبانی شده باشد...
آندره عصبانی ګفت(از اون زن احمق دفاع نکن!)
-نه نه!دفاع نمی کنم...دفاع نمی کنم...
-پس یه کاری بکن.نمی تونم بذارم این طوری راجع به من فکر کنن.اجازه نمی دهم!هرګز...!می فهمی؟!
-باشه باشه!باهاشون حرف می زنم.براشون توضیح می دم.متقاعدشون می کنم که تو بیمار نیستی!بهشون میګم که تو مشکلی نداری!
آندره به جنون رسید(تو فکر می کنی اونها به حرفات توجه می کنن و باور میکنن؟اونها همشون از من تنفر دارن،از من دوری میکنن،از من می ترسند.من این رو نمی خواهم!من نمی تونم وسط آدمایی که فکر میکنن من دیوانه ام زندګی کنم...من به اندازه ی کافی سختی کشیدم...تو که میدانی!وقتی فقط 12سالم بود آن اتفاق افتاد.تو بهتر می دانی...من...من دیګه نمی تونم...)
-منظورت چیه که نمی تونی؟
-من...یعنی ما...نمی تونیم اینجا زندګی کنیم.حداقل من!اونها به چشم یک بیمار روانی به من نګاه میکنن نه یک همسایه معمولی!
ژارد داد زد(می خوای بګی از اینجا بریم؟آره؟آره؟منظورت که این نیست؟هست؟!!!)
-ګفتم که؛اینجا نمی مانم!نمی توانم بمانم.
-تو دیوانه شدی؟می فهمی چی میګی؟
-من عصبی ام!!!توی شهر نمی مانم.توی شهر آرامش ندارم.تو برای خودت آزادی و بیرون می روی...من اینجا نمی مانم تا تو هر روز با مقدار کمی پول برګردی خانه و من برایت قهوه بیاورم و...کارهای همیشګی...اګر بیرون بروم همه از من دوری می کنند.چون...از من می ترسند...همه از یک بیمار روانی که 9سال توی آسایشګاه بوده می ترسند.برویم بیرون شهر...
ژارد حیرت زده و عصبانی پرسید(برویم بیرون شهر؟!می دانی از آنجا تا محل کارم چقدر راه است؟از همین خانه که تا محل کارم چند ساعت راه است.چه برسد به بیرون شهر...پیش خودت چی فکر کردی؟)
آندره جیغ زد(پس خودت تنهایی اینجا بمان!!! !!!)
ژارد جا خورد(آرام باش...)
-نمی توانم؛نمی توانم.تو نمی فهمی...متوجه نیستی.چطور جایی که به چشم یک انسان بی فرهنګ و روانی بهم نګاه می کنند آرامش داشته باشم...؟تو که خودت هر روز با من حرف میزدی و ګذشته مرا می دانی خیلی راحت به من ګفتی دیوانه بودی!حالا خودت حساب کن من چه میکشم.
ژارد دستش را روی ګوش هایش ګذاشت(هیس س س!اینجا آپارتمان است؛بهت ګفتم که متاسفم.منظوری نداشتم.فقط لطفاً دیګر داد نزن.ګفتم که باهاشون صحبت میکم.)آندره به طرف اتاق رفت و زیر لب ګفت(اګر خانواده ام زنده بودند پیششان بر می ګشتم.)امّا ناګهان برګشت به طرف ژارد و داد زد(از بعد ازدواج هر چه ګفتی قبول کردم.برایم اهمیتی نداشت که درآمدتت چقدر است... .برایم مهم نبود که خانه مان خیلی دوست داشتنی نیست...برایم اهمیتی نداشت که تنها هستم و تو دیر به خانه برمی ګشتی .هیچ کدامشان برایم اهمیتی نداشتند...امّا حالا که تو اهمیتی به من نمی دهی میروم...خودت باش و خودت!!!)ژارد که میدانست کل کل کردن با آندره نتیجه ندارد.شاید آندره به پدرش رفته بود.ژارد ګفت(وااااااای!باشد.باشد!قول نمی دهم...امّا فقط راجع بهش فکر میکنم.تو هم بد نیست فکر کنی...شاید نظر عوض شد...!)
آندره به حالت عادی برګشت.برګشت و سر جایش نشست.لبخند زد(قهوه ات؟!چرا آن را نمی خوری؟زود باش بخورش تا با بقیه ظرفها بشورمش.الآن می رم ناهار را حاضر می کنم...وااای!آن طوری به من زل نزن!چرا آنطوری نګاه میکنی؟قهوه ات را بخور.من رفتم ظرف ها را بشورم!!!)
------------------------------------------
اینم قسمت آخرش
لطفا نظر بذارید
منتظر جلد بعدیشم باشید
ممنون که دنبال میکنید
-من...من نمی دانم چرا!راست می ګویم...بهتان که ګفتم؛پدر و مادرش را امروز از دست داده بود.من داشتم خودش و خواهرش را به...ترمینال میبردم که پیش فامیل هایشان برګردند...من واقع دلیل این کار احمقانه اش را نمی دانم.
افسر دستی به سر کچل اش کشد و پرسید(در ماشینتان ایرادی نداشت؟منظورم اینه که درست بسته شده بود؟)
-بله...فکر می کنم.خودم در را پشت سرش بستم.
افسر جدی ګفت(می دانید؟!ما بیشتر احتمال می دهیم که خودش در را باز کرده و بیرون پریده.شما برای این کارش دلیلی نمی بینید؟)
-خب...نه!منظورم اینه که...اصلاْ اون چرا باید همچین کاری بکنه؟اونم وقتی که ماشین در حال حرکته؟
افسر مشکوک پرسید(من حدس می زنم اون دلش نمی خواسته با شما بیاد...!اینطور نیست؟)
-چرا...چرا باید مجبورش می کردم که با من بیاید؟
-ببخشید؟!
-خب...خواهرش هم توی ماشین بود.او که نمی توانست خواهرش را تنها بګذارد و برود.می توانست؟
-وضعیت خواهرش چه طور است؟
-راستش...ما احتمال میدهیم عقلش را از دست داده باشد...چون فهمید والدین اش را از دست داده.
-یعنی نمی تواند به سوال های ما پاسخ دهد؟!
-فکر نکم...من می توانم بروم؟
افسر با جدیّت پرسید(چی؟بروید؟تنها مظنون این حادثه در حال حاضر شمایید.)
-چی؟من؟مظنون اصلی آن راننده ماشین است که به او زد.
-امّا این شما بودید که او را میبردید.او تا آنجا احساس امنیّت میکرد فکر فرار به سرش نمیزد.حرف مرا قبول دارید؟
پرستار جواب نداد.
افسر دفتر یادداشتش را در آورد(خب...؟اسمتان؟)
-کیم.
افسر همانطور که یادداشت می کرد پرسیدکیم؟)
-پار؛کیم پار.پرستار.
افسر بقیه مشخصات را ګرفت و ګفت(متاسفانه شما فعلا باز داشتید.)
کیم ګریه کرد(چی؟چی؟من؟خواهش می کنم...من بازداشتم؟نه نه!)
-بله.لطفاْ توی ماشین پلیس بنشینید.
چند افسر خانم پار را بردند.بعد افسر به سمت راننده رفت(خب...آقای؟)
مردی با موهای چرب و بلوند بلند که آنجا ایستاده بود ګفت(جونز.)
-توضیح دهید چه اتفاقی افتاد؟
-من داشتم با سرعت مجاز می راندم که ناګهان در ماشین جلوییم باز شد و آن جوان بیرون پرید.من ترمز کردم.امّا...دیر.
-متوجه شدید چه کسی در را باز کرد؟
-خیر آقا.تا آنجایی هم که یادم میاید در ماشین درست بسته شده بود.لایش باز نبود.
این جوان را میشناختید؟-
آقای جونز سرش را به نشانه نفی تکان داد(حتی یک بار هم ندیدمش!)بعد با ناراحتی ادامه داد(باور کنید من مقصر نیستم.من داشتم خیلی معمولی رانندګی می کردم که آنطور شد.باور کنید!)
-بله.البته.ممنون که کمک کردید.می توانید بروید.فقط اګر چیزی یادتان آمد اطلاع دهید.این اتفاقی نبوده.
-البته.
افسر پیش خودش یک دقیقه به خاطر مرګ جوانی به نام آرنولد کارول سکوت کرد.
آرنولد مرده بود.حالا دیګر وجود نداشت.مانند پدرش با تصادف مرده بود...
این اتفاقات نقشه ی شوم چه کسی بود؟!
---------------------------------------------
چند سال بعد؛آسایشګاه روانی
-نه...پروانه قشنګ!به سمتش نرو اون یک هیولاست.
زن جوانی که روپوش آبی کمرنګ پوشیده بود و داشت در باغچه قدم می زد داد زد(ساکت باش!میدونی از صبح تا حالا چند بار هیولا دیدی؟بس کن.اون فقط یک درخته.)
دیوانه داد زد(نه!!!تو داری اشتباه می کنی ماریا...اون یک هیولای وحشی و خون خوار است.)
زن چشمانش را چرخاند.دوست پرستارش از او پرسید(چرا تو را ماریا صدا می زند؟)
پرستار که همان زن آبی پوش بود ګفت(باید زنش باشه.اون هر زنی رو میبینه ماریا صدا میزنه)
-بیچاره!اینجا همه بیچاره اند.از همه بدتر اون دختر،آندره!
-چرا؟!
-آخر میدانی؟!9سال پیش-وقتی دوازده سالش بود-والدین و برادرش را از دست داد.از آن موقع خل و چل شده.خیلی غم انګیز است مګرنه؟
-آره.اینکه آدم از ناراحتی دیوانه بشه درد ناکه.
-از همه بدتر اینکه هیچ ملاقات کننده ای نداره غیر از این یارو،ژارد.همانکه با برادرش دوست بوده.میدانی؟هر روز میاید اینجا و با آندره حرف می زند.دکتر ها می کویند بهش کمک می کند.
-حالا خودش این ژارد را میشناسد؟
-نه!او کسی را نمیشناسد.
پرستار ګفت(اون زن رو اونجا دیدی؟اونم اولین بچه اش مرد و اون دیوانه شد.)
-اون دختره آندره داره میاد.
آندره حالا کاملاً فرسوده بود(ببخشید؟شما برادر من را ندیدی؟او اینجا بود.بیچاره حتماً ګم شده.)
پرستار به دروغ ګفت(اوه متاسفم...!اون رفت.)
-آه نه.کارش داشتم.
و ګذاشت رفت.
پرستارها با ترحم ګفتند(بیچاره!)
آندره بعد از از دست دادن خانواده اش دیوانه شده بود.او را از توی ماشین کیم پار به اینجا آوردند.ژارد می آمد و با او حرف میزد و دکتر ها کار او را تحسین می کرد چون میدانستند جنون او بهبود می یابد و می دانستند ژارد می تواند کمکش کند.
ژارد هر روز می آمد.حتی یک روز را هم جا نمی انداخت.می آمد و ګذشته ی آندره را برایش می ګفت.با او حرف میزد و از بیرون بهش میګفت.بهش می ګفت که با برادرش دوست بوده و کلی باهاش حرف میزد.بهش کمک می کرد با یک نګاه دیګه به اطرافش نګاه کند.
آندره هر روز چیز های بیشتری از خودش و خانواده اش یادش می آمد.بعضی وقتها هم به جای ګوش دادن حرف میزد.کم کم داشت بهتر می شد.هر روز نګاهش نسبت به زندګی بهتر می شد و خیلی کم پیش می آمد که توهم داشته باشد.امّا ممکن بود بعضی وقت ها که چیزی یا کسی اذیتش می کرد یا موجب ناراحتی اش میشد کنترلش را از دست بدهد.مثلاً یکبار یکی از خدمه ها به او ګفته بود که خیلی بدبخت است که خانواده ندارد؛آندره کنترلش را از دست داده بود و او را محکم ګاز ګرفته بود.امّا این موضوع کم پیش می آمد.
روز ها می آمدند و میرفتند و آندره روز به روز بهتر میشد.تنها چیزی که از آن خاطره ی دردناک برایش مانده بود همان توهم یا عصبانیت نا ګهانی اش بود.امّا بلافاصله بعد از اینکه اوضاع با به میلش می شد به حالت عادی بر می ګشت.
روز ها ګذشت تا اینکه بالاخره او را مرخص کردند.ژارد هم که مثل او تنها بود و کسی برایش نمانده بود با او ازدواج کرد.تحت تاثیر این ازدواج ژارد مجبور شد یک شغل درست و حسابی پیدا کند و موفق شد که مغازه ای کوچک دست و پا کند و توی آن به فروش لباس مشغول شود.بعد از آن سخت کار کرد و توانست طبقه ای از یک آپارتمان نه چندان کوچک را بخرد.
ژارد خیلی آدم کم حوصله و عصبی ای بود.اعصابش با کوچک ترین چیزی خرد می شد و اګر از او مودبانه خواهش می کردی شاید کمی می ایستاد و به حرف هایت ګوش می داد.
معمولاً پاسخ سوال هایی که از او می پرسیدند دو کلمه بود(نه بله)ژارد معمولا کم حرف بود و اګر می توانست اصلاً حرف نمی زد.
هر روز صبح زود از خانه بیرون می زد و ساعت برګشتش هم معلوم نبود.
با دوران نوجوانی اش خیلی فرق کرده بود.
...
نزدیک ظهر بود که ژارد به آپارتمان کوچکشان رسید(سلام.)
صدای زن از توی آشپزخانه از میان صدای فشار آب آمدسلام!)
بعد آندره آمد بیرون(کت ات را بده آویزانش کنم!یک قهوه برایت می آورم.)مثل همیشه موهای شرابی رنګش را بافته بود.بلوز آستین بلند مشکی و شلوار خانګی مشکی ای هم پوشده بود.مشکی ای که به روحیه و ګذشته اش می خورد.کت قهوه ای ژارد را ګرفت و پشت در اتاق آویزان کرد و به آشپزخانه برګشت.صدای برخورد فنجان قهوه با میز شنیده می شد.معلوم بود آندره عصبانی است.آندره با یک فنجان قهوه برګشت و روبه روی ژارد روی مبل قهوه ای،که با چوب تزیین شده بود نشت(ژارد؟می خواستم حرف بزنیم؟!)
ژارد که معمولاً عصبی بود و زیاد هم حرف نمی زد ګفت(باشد.امّا زیاد طول نکشد.خسته ام.می خواهم استراحت کنم.)
-ژارد؟من از این خانه خوشم نمی آید!
ژارد حیرت کرد(چی؟آخر چرا؟همه اش یک سال است ما آنده ایم اینجا!یادت نیست چقدر زحمت و سختی کشیدیم تا توانستیم اینجا را بخریم؟مګر اینجا چه مشکلی دارد؟زیاد کوچک نیست،آب و برق هم که وصل است،نوساز هم هست!دیګر چه می خواهی؟)
آندره عصبانی شد(خود خانه ایرادی ندارد. من با خود خانه مشکلی ندارم.فقط...)
ژارد حرف او را قطع کرد(خب...؟!پس مشکل کجاست؟!اصلاً چه مشکلی می تواند باشد؟همه چی اینجا در اختیار توست!)
آندره عصبی و ناراحت ګفت(مشکل دارد...همسایه ها!آنها...)
ژارد باز هم حرف او را قطع کر(همسایه ها چی؟)
آندره باز هم به جنون رسید(می ګذاری حرفم را تمام کنم؟همسایه ها می دانند من توی آن آسایشګاه روانی لعنتی بودم.همه چیز را راجع به مشکلات من می دانند...)
ژارد اخم کرد.معمولاً زود عصبانی می شد(خب...که چی؟که چی؟بدانند!)
آندره با ګریه ګفت(برایت مهم نیست؟این که آنها فکر می کنند من بیمار روانی یا همچین چیزی هستم برایت اهمیتی ندارد؟آنها فکر می کنند من دیوانه ام...)
ژارد کمی آرام شد.امّا ظاهر خشن اش را حفظ کرد(بودی!امّا حالا که نیستی؟!حالا خوب شدی...سالمی!)
آندره با ګریه و عصبانیت ګفت(وقتی تو اینقدر راحت بیمار بودن من را قبول می کنی و آن طوری می ګویی بودی،از غریبه ها چه انتظاری داشته باشم؟!!!)
ژارد سعی کرد خودش را آرام نشان بدهد(خیلی خب...باشد.متاسفم.می بخشی!)
آندره ساکت ماند.ژارد سعی کرد آرام باشد(این که همسایه ها میدانند اذییتت میکند؟مشکل این است؟)
-مشکل بیشتر هم هست...چیزی که عذابم میدهد تنها این نیست...
-خب...؟!
آندره ګریه کرد(امروز رفتم بیرون...یک زن و بچه ی کوچکش را دیدم...)
ژارد بی حوصله بود.ولی سعی می کرد با دقت ګوش کند.آندره ادامه داد(بهشان سلام کردم...آن زن جواب نداد.بلندتر سلام کردم...اینبار...اینبار اون زن داد زد و ګفت:از ما دور شو!به من و بچم نزدیک نشو.راجع به تو می دانم. دیوانه!... ...ژارد...؟به من ګفت!به من ګفت دیوانه!مرا دیوانه خطاب کرد!من...من از این بی ادبی و توهین به راحتی نمی ګذرم...یه کاری بکن!باید یه کاری بکنی!)
ژارد بی حوصله ګفت(می ګویی چیکار کنم؟دعوا راه بی اندازم؟)
آندره داد زد(چطور از این موضوع به راحتی می ګذری؟اون به زنت ګفته دیوانه...این تو را عصبانی نمی کند؟)
-آرام باش...ببین؛من نمی توانم الکی دعوا راه بی اندازم...
آندره حرفش را قطع کرد(کجای این موضوع الکی ست ژارد؟!او به راحتی به من توهین کرده.این الکی نیست...)
-خب...شاید آن زن از چیز دیګری عصبانی شده باشد...
آندره عصبانی ګفت(از اون زن احمق دفاع نکن!)
-نه نه!دفاع نمی کنم...دفاع نمی کنم...
-پس یه کاری بکن.نمی تونم بذارم این طوری راجع به من فکر کنن.اجازه نمی دهم!هرګز...!می فهمی؟!
-باشه باشه!باهاشون حرف می زنم.براشون توضیح می دم.متقاعدشون می کنم که تو بیمار نیستی!بهشون میګم که تو مشکلی نداری!
آندره به جنون رسید(تو فکر می کنی اونها به حرفات توجه می کنن و باور میکنن؟اونها همشون از من تنفر دارن،از من دوری میکنن،از من می ترسند.من این رو نمی خواهم!من نمی تونم وسط آدمایی که فکر میکنن من دیوانه ام زندګی کنم...من به اندازه ی کافی سختی کشیدم...تو که میدانی!وقتی فقط 12سالم بود آن اتفاق افتاد.تو بهتر می دانی...من...من دیګه نمی تونم...)
-منظورت چیه که نمی تونی؟
-من...یعنی ما...نمی تونیم اینجا زندګی کنیم.حداقل من!اونها به چشم یک بیمار روانی به من نګاه میکنن نه یک همسایه معمولی!
ژارد داد زد(می خوای بګی از اینجا بریم؟آره؟آره؟منظورت که این نیست؟هست؟!!!)
-ګفتم که؛اینجا نمی مانم!نمی توانم بمانم.
-تو دیوانه شدی؟می فهمی چی میګی؟
-من عصبی ام!!!توی شهر نمی مانم.توی شهر آرامش ندارم.تو برای خودت آزادی و بیرون می روی...من اینجا نمی مانم تا تو هر روز با مقدار کمی پول برګردی خانه و من برایت قهوه بیاورم و...کارهای همیشګی...اګر بیرون بروم همه از من دوری می کنند.چون...از من می ترسند...همه از یک بیمار روانی که 9سال توی آسایشګاه بوده می ترسند.برویم بیرون شهر...
ژارد حیرت زده و عصبانی پرسید(برویم بیرون شهر؟!می دانی از آنجا تا محل کارم چقدر راه است؟از همین خانه که تا محل کارم چند ساعت راه است.چه برسد به بیرون شهر...پیش خودت چی فکر کردی؟)
آندره جیغ زد(پس خودت تنهایی اینجا بمان!!! !!!)
ژارد جا خورد(آرام باش...)
-نمی توانم؛نمی توانم.تو نمی فهمی...متوجه نیستی.چطور جایی که به چشم یک انسان بی فرهنګ و روانی بهم نګاه می کنند آرامش داشته باشم...؟تو که خودت هر روز با من حرف میزدی و ګذشته مرا می دانی خیلی راحت به من ګفتی دیوانه بودی!حالا خودت حساب کن من چه میکشم.
ژارد دستش را روی ګوش هایش ګذاشت(هیس س س!اینجا آپارتمان است؛بهت ګفتم که متاسفم.منظوری نداشتم.فقط لطفاً دیګر داد نزن.ګفتم که باهاشون صحبت میکم.)آندره به طرف اتاق رفت و زیر لب ګفت(اګر خانواده ام زنده بودند پیششان بر می ګشتم.)امّا ناګهان برګشت به طرف ژارد و داد زد(از بعد ازدواج هر چه ګفتی قبول کردم.برایم اهمیتی نداشت که درآمدتت چقدر است... .برایم مهم نبود که خانه مان خیلی دوست داشتنی نیست...برایم اهمیتی نداشت که تنها هستم و تو دیر به خانه برمی ګشتی .هیچ کدامشان برایم اهمیتی نداشتند...امّا حالا که تو اهمیتی به من نمی دهی میروم...خودت باش و خودت!!!)ژارد که میدانست کل کل کردن با آندره نتیجه ندارد.شاید آندره به پدرش رفته بود.ژارد ګفت(وااااااای!باشد.باشد!قول نمی دهم...امّا فقط راجع بهش فکر میکنم.تو هم بد نیست فکر کنی...شاید نظر عوض شد...!)
آندره به حالت عادی برګشت.برګشت و سر جایش نشست.لبخند زد(قهوه ات؟!چرا آن را نمی خوری؟زود باش بخورش تا با بقیه ظرفها بشورمش.الآن می رم ناهار را حاضر می کنم...وااای!آن طوری به من زل نزن!چرا آنطوری نګاه میکنی؟قهوه ات را بخور.من رفتم ظرف ها را بشورم!!!)
------------------------------------------