08/10/2013، 11:05 AM
در را باز کرد.روی صورت پدرش پارچه سفید کشیده بودند.قلب آرنولد فرو ریخت.نفسش بند آمد.یک مرد پرستار ګفت(تو چرا اینجایی پسر؟اتاق را اشتاه آمده ای؟)
آرنولد مجسمه شده بود.جواب نداد.پرستار ګفت(پسرجان؛از این اتاق برو بیرون.یکی اینجا مرده!)
آندره که تازه متوّجه شده بود جیغ ز (پدرررررر...!!!!نه!!!!)
یک پرستار زن آزرده ګفت(اوه عزیزم...متاسفم.بیا برویم بیرون.)بعد به سمت آندره آمد و تقریباً او را در آغوش کشید و بیرون برد.آن پرستار مرد ګفت(پسرجان متاسفم.)بعد رو به همکارش ګفت(امروز روز بدی بود.مګر نه؟دو نفر جانشان را از دست دادند.)
آرنولد فکر کرد(مادر...!آیا نفر دوم مادر است؟!)
دیګر نمی توانست خودش را نګه دارد.از در آویزان شد و مثل بچه ها هق هق ګریه کرد.همانطور که استلا ګفت آینده بدی در انتظارش بود.
...
یک پرستار آمد و او را به یک اتاق برد.آندره هم آنجا بود و داشت ګریه میکرد.پرستار توضیح داد(بچه ها خیلی متاسفم امّا...خب چه طور بګویم؟!راستش...)
آرنولد پرسید(چه بلایی سر مادرمان آمده؟!)
-خب...راستش...او خیلی شوکه شده بود...
آندره همانطور که مثل بچه ها ګریه می کرد ګفت(او مرده...مرده مګه نه؟ګفتم که نفس نمی کشید...)مثل دیوانه ها جیغ می کشید(مرده...مادرمان مرده...پدرمان مرده...مرده...مرده...)و بعد خودش را زد.پرستار جلویش را ګرفت(آرام...آرام.آرام باش.متاسفم...آرام...آرام باش!!!)
آرنولد فکر کرد(یتیم شدیم...حالا چه میشود؟همه اش تقصیر آقای شاو است.اګر به پدرم نمیزد حالا بدبخت نشده بودیم.)
او دلش می خواست آقای شاو آنجا باشد تا آرنولد تکه پاره اش کند.مجال نفس کشیدن بهش ندهد.فقط بکشدش.
ناګهان در باز شد و پرستاری با موهای دم اسبی مشکی بلند و مردی که پشت سرش بود وارد شد.آرنولد آن مرد را شناخت.
همانی بود که سفرشان را خراب کرده بود.همانی بود که این بلا ها را سرشان آورده بود.همانی که دروغ ګفته بود...و حالا او در اتاق بود؛
آقای شاو...
لبخد موذیانه ای بر لب داشت.اصلاً شبیه آنی نبود که همیشه نشان می داد(خب...ببین اینجا کیارو داریم...)
به پرستاری که سعی میکرد آندره را آرام کند اشاره کرد که بیرون برود.بعد ادامه داد(راه بیوفتید!)
آرنولد خیلی عصبی بود(تو بودی که به پدر من زدی...مګر نه؟)
آقای شاو میخندید(البته!)
-تو خیلی عوضی هستی!چرا اینکار رو با ما کردی؟چرا همان موقع که فهمیدم راستش را نګفتی؟
آقای شاو حالا لبخند نمی زد(آن موقع که نمی توانستم راستش را بګویم پسر نادان!در مورد تصادف باید بګویم اتفاقی بود.)
آندره جیغ زدتو بودی؟آدم رذل.عوضی...)
-ساکت شو دختر احمق.راه بیوفتید.
آرنولد پرسید(چطور دروغ به این بزرګی می ګویی؟بګو چه قصدی داشتی؟)
آقای شاو تکرار کرد(راه بیوفتید.)
آرنولد پرسید(می خواهی با ما چیکار کنی؟ما را کجا می بری؟)
حالا آقای شاو باز هم می خندید(پرورشګاه...امّا تو که می دانی کجا را می ګویم!)
آرنولد جواب داد(پرورشګاه برای چه؟ما خانواده داریم!)
آقای شاو ادامه داد(تو که یکبار رفته ای آنجا...تو دیګر چرا وانمود می کنی نمی دانی؟)
آرنولد متوجه شد(نه...نه....چطور میتونی اینقدر پست باشی.ما به اون سازمان اهدای عضو نمیاییم.امکان ندارد!ما خانواده داریم.فامیل داریم.خاله ها،عمه ها و عمو ها!کسانی هستند که سرپرستی مارا بر عهده بګیرند.کسانی هستند که حق تو را کف دستت بګذارند.)
آقای شاو تکرار کرد(راه بیوفتید!)
-ما با تو هیچ جا نمی آییم!!!
آقای شاو خندید (من که قرار نیست شما را به سازمان ببرم...کیم شما را می برد.)
آندره همانطور که ګریه میکرد پرسید(سازمان؟)
آقای شاو موذیانه توضیح داد(بله...سازمان اهدای عضو.آنجا مثل ګوسفند پرورشتان می دهند و وقتی18 سالتان شد اعضای بدنتان را به بیماران اهدا می کنند.آن هم اجباری و مجانی...)و بعد بلند خندید.
آندره ناګهان جیغ زد.از روی صندلی بلند شد و آن را واژګون کرد.ملحفه های تخت را انداخت زمین و خودش را به دیوار کوبید.آن پرستار مو مشکی ګفت(بس است.وایسا...)
امّا آندره به حرکات جنون آمیزش ادامه داد.آرنولد به طرفش رفت و دستش را جلوی دهان خواهرش ګذاشت(هیس س س !!!)
امّا دخترک دست آرنولد را محکم ګاز ګرفت.خون از دست آرنولد زد بیرون.
پرستار با وحشت به دکتر شاو نګاه کرد(دکتر...؟!فکر می کنید دیوانه شده؟)
---------------------------------------------
آقای شاو با سر به زن اشاره کرد.زن سریع بیرون دوید و چند ثانیه بعد با یک سورنګ برګشت و آن را به دخترک تزریق کرد.دخترک کمی بعد بیهوش شد.پرستار او را روی صندلی خواباند.
آرنولد وحشت زده پرسید(آن چی بود؟چیکارش کردی؟)
-آرامش می کند...امّا دکتر...اګر عقلش را از دست داده باشد چطوری به سازمان ببریمش.؟
دکتر شاو ګفت(سالم است.نقشه کشیده بود که به سازمان نیاید.فیلم بازی می کرد.خیلی ساده!)
آرنولد عصبانی ګفت(نقشه...؟او یک چیزیش شده...)
پرستار ګفت(بله.منم اینطور حدس می زنم.)
-ساکت.ببردشان.
-چ...چشم.
آرنولد فکر کرد(نمی توانم اینجا بمانم.فایده ای ندارد.فرار می کنم.)و راه افتاد.زن به طرف بچه ها آم و آنها را سوار ماشین کرد.آرنولد و آندره که حالا بیهوش بود در صندلی پشت نشتند.پرستار بعد از اینکه ماشین را روشن کرد ګفت(نمی خواهم کوچک ترین غرغر یا اعتراضی بشنوم.به اندازه کافی خسته هستم.)
آرنولد ناراحت ګفت(مګر ما خسته و ناراحت نیستیم؟چند دقیقه پیش فهمیدیم یتیم و بی سرپناه شدیم...این،این زجرآور نیست؟)
-ګفتم ساکت.
آرنولد ملتسمانه ګفت(بګذار..بګذار ما برویم...)
پرستار عصبی ګفت(ساکت شو...می دانی اګر شما را فراری دهم توی چه دردسر بزرګی می افتم؟!آقای شاو زندګی ام را از هم می پاشد.بخاطر شما زندګی ام را خراب کنم؟)
-به خواهرم نګاه کن!او تازه دوازده سالش است.ما هر دو هیچی از زندګی نفهمیدیم...چرا مارا به آن جای وحشتناک می بری؟اګر جای ما بودی...
پرستار حرفش را قطع کرد(ساکت باش.وګرنه مجبورم از داروی بیهوشی استفاده کنم.مفهومه؟)
آرنولد ترسید و تسلیم شد.فکر کرد(شانس فرارم در بیداری بیشتر است.)
پرستار رادیو را روشن کرد و موج آن را تنظیم کرد.صدای مردی آمد(اوه سوزی...باورم نمیشه...این تویی؟)
حالا صدای خش دار زنی از توی رادیو بیرون آمد(البته که منم سَم!فکر کردی بدون انتقام رهایت می کنم.؟)بعد صدای خنده ی غیر انسانی ګوش پسر را آزار داد.
-نه سوزی...اینکار رو نکن...می تونیم حرف بزنیم...من کمکت می کنم)
-دیګر به کمک تو احتیاج ندارم.
-نه ه ه ه !!! !!!
بعد صدای پاشیدن خون روی سطوح صیقلی شده آمد.داستان (قبرستان قربانی ها)هفته ها بود که از رادیو پخش می شد.یک داستان تخیلی-جنایی و البته وحشیانه.
آرنولد از این داستان متنفر بود.به نظرش خیلی اتفاقات وحشیانه تویش می افتاد.همیشه از دوستانش تعجب می کرد که با ذوق و شوق آن را برای دوستانشان تعریف می کردند(می شود موج رادیو را عوض کنی؟)
پرستار جواب نداد.دستش را به سمت رادیو برد و آن را خاموش کرد.
آرنولد پرسید(میشود یک سوال کنم؟چرا از آقای شاو میترسید؟)
پرستار جواب داد(چون اګر کاری را که دستور داده انجام شود،انجام ندهم من را اخراج میکند.)
-خب جای دیګری کار پیدا کنید.
پرستار پوزخندی زد(مسئله همین جاست...تمام بیمارستان ها و درمانګاه های این اطراف به سازمان وابسته اند.منظورم همان پرورشګاه اهدای عضو است.با این حال کجا می توانم کار کنم؟)
-خب...چرا توی یک شهر دیګر کار نمی کنید؟
-چرا متوجه نیستی؟خانه زندګی ام آینجاست.کجا بروم.حالا هم دیګر ساکت باش.
آرنولد فکر نقشه فرار بود.فکر کرد(اوّل خودم را نجات می دهم بعد شماره ی ماشین این بی رحم را یادداشت می کنم و آن را به پلیس میدهم.آدرس آن سازمان لعنتی را هم همینطور.اینطوری هم به خودمان لطف می کنم هم به بچه های آن جا.)
صبر کرد تا پرستار سرعت ماشین را کم کند؛بعد بدون هماهنګی در ماشین را باز کرد...و بیرون پرید.
نظرررررررررررر!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آرنولد مجسمه شده بود.جواب نداد.پرستار ګفت(پسرجان؛از این اتاق برو بیرون.یکی اینجا مرده!)
آندره که تازه متوّجه شده بود جیغ ز (پدرررررر...!!!!نه!!!!)
یک پرستار زن آزرده ګفت(اوه عزیزم...متاسفم.بیا برویم بیرون.)بعد به سمت آندره آمد و تقریباً او را در آغوش کشید و بیرون برد.آن پرستار مرد ګفت(پسرجان متاسفم.)بعد رو به همکارش ګفت(امروز روز بدی بود.مګر نه؟دو نفر جانشان را از دست دادند.)
آرنولد فکر کرد(مادر...!آیا نفر دوم مادر است؟!)
دیګر نمی توانست خودش را نګه دارد.از در آویزان شد و مثل بچه ها هق هق ګریه کرد.همانطور که استلا ګفت آینده بدی در انتظارش بود.
...
یک پرستار آمد و او را به یک اتاق برد.آندره هم آنجا بود و داشت ګریه میکرد.پرستار توضیح داد(بچه ها خیلی متاسفم امّا...خب چه طور بګویم؟!راستش...)
آرنولد پرسید(چه بلایی سر مادرمان آمده؟!)
-خب...راستش...او خیلی شوکه شده بود...
آندره همانطور که مثل بچه ها ګریه می کرد ګفت(او مرده...مرده مګه نه؟ګفتم که نفس نمی کشید...)مثل دیوانه ها جیغ می کشید(مرده...مادرمان مرده...پدرمان مرده...مرده...مرده...)و بعد خودش را زد.پرستار جلویش را ګرفت(آرام...آرام.آرام باش.متاسفم...آرام...آرام باش!!!)
آرنولد فکر کرد(یتیم شدیم...حالا چه میشود؟همه اش تقصیر آقای شاو است.اګر به پدرم نمیزد حالا بدبخت نشده بودیم.)
او دلش می خواست آقای شاو آنجا باشد تا آرنولد تکه پاره اش کند.مجال نفس کشیدن بهش ندهد.فقط بکشدش.
ناګهان در باز شد و پرستاری با موهای دم اسبی مشکی بلند و مردی که پشت سرش بود وارد شد.آرنولد آن مرد را شناخت.
همانی بود که سفرشان را خراب کرده بود.همانی بود که این بلا ها را سرشان آورده بود.همانی که دروغ ګفته بود...و حالا او در اتاق بود؛
آقای شاو...
لبخد موذیانه ای بر لب داشت.اصلاً شبیه آنی نبود که همیشه نشان می داد(خب...ببین اینجا کیارو داریم...)
به پرستاری که سعی میکرد آندره را آرام کند اشاره کرد که بیرون برود.بعد ادامه داد(راه بیوفتید!)
آرنولد خیلی عصبی بود(تو بودی که به پدر من زدی...مګر نه؟)
آقای شاو میخندید(البته!)
-تو خیلی عوضی هستی!چرا اینکار رو با ما کردی؟چرا همان موقع که فهمیدم راستش را نګفتی؟
آقای شاو حالا لبخند نمی زد(آن موقع که نمی توانستم راستش را بګویم پسر نادان!در مورد تصادف باید بګویم اتفاقی بود.)
آندره جیغ زدتو بودی؟آدم رذل.عوضی...)
-ساکت شو دختر احمق.راه بیوفتید.
آرنولد پرسید(چطور دروغ به این بزرګی می ګویی؟بګو چه قصدی داشتی؟)
آقای شاو تکرار کرد(راه بیوفتید.)
آرنولد پرسید(می خواهی با ما چیکار کنی؟ما را کجا می بری؟)
حالا آقای شاو باز هم می خندید(پرورشګاه...امّا تو که می دانی کجا را می ګویم!)
آرنولد جواب داد(پرورشګاه برای چه؟ما خانواده داریم!)
آقای شاو ادامه داد(تو که یکبار رفته ای آنجا...تو دیګر چرا وانمود می کنی نمی دانی؟)
آرنولد متوجه شد(نه...نه....چطور میتونی اینقدر پست باشی.ما به اون سازمان اهدای عضو نمیاییم.امکان ندارد!ما خانواده داریم.فامیل داریم.خاله ها،عمه ها و عمو ها!کسانی هستند که سرپرستی مارا بر عهده بګیرند.کسانی هستند که حق تو را کف دستت بګذارند.)
آقای شاو تکرار کرد(راه بیوفتید!)
-ما با تو هیچ جا نمی آییم!!!
آقای شاو خندید (من که قرار نیست شما را به سازمان ببرم...کیم شما را می برد.)
آندره همانطور که ګریه میکرد پرسید(سازمان؟)
آقای شاو موذیانه توضیح داد(بله...سازمان اهدای عضو.آنجا مثل ګوسفند پرورشتان می دهند و وقتی18 سالتان شد اعضای بدنتان را به بیماران اهدا می کنند.آن هم اجباری و مجانی...)و بعد بلند خندید.
آندره ناګهان جیغ زد.از روی صندلی بلند شد و آن را واژګون کرد.ملحفه های تخت را انداخت زمین و خودش را به دیوار کوبید.آن پرستار مو مشکی ګفت(بس است.وایسا...)
امّا آندره به حرکات جنون آمیزش ادامه داد.آرنولد به طرفش رفت و دستش را جلوی دهان خواهرش ګذاشت(هیس س س !!!)
امّا دخترک دست آرنولد را محکم ګاز ګرفت.خون از دست آرنولد زد بیرون.
پرستار با وحشت به دکتر شاو نګاه کرد(دکتر...؟!فکر می کنید دیوانه شده؟)
---------------------------------------------
آقای شاو با سر به زن اشاره کرد.زن سریع بیرون دوید و چند ثانیه بعد با یک سورنګ برګشت و آن را به دخترک تزریق کرد.دخترک کمی بعد بیهوش شد.پرستار او را روی صندلی خواباند.
آرنولد وحشت زده پرسید(آن چی بود؟چیکارش کردی؟)
-آرامش می کند...امّا دکتر...اګر عقلش را از دست داده باشد چطوری به سازمان ببریمش.؟
دکتر شاو ګفت(سالم است.نقشه کشیده بود که به سازمان نیاید.فیلم بازی می کرد.خیلی ساده!)
آرنولد عصبانی ګفت(نقشه...؟او یک چیزیش شده...)
پرستار ګفت(بله.منم اینطور حدس می زنم.)
-ساکت.ببردشان.
-چ...چشم.
آرنولد فکر کرد(نمی توانم اینجا بمانم.فایده ای ندارد.فرار می کنم.)و راه افتاد.زن به طرف بچه ها آم و آنها را سوار ماشین کرد.آرنولد و آندره که حالا بیهوش بود در صندلی پشت نشتند.پرستار بعد از اینکه ماشین را روشن کرد ګفت(نمی خواهم کوچک ترین غرغر یا اعتراضی بشنوم.به اندازه کافی خسته هستم.)
آرنولد ناراحت ګفت(مګر ما خسته و ناراحت نیستیم؟چند دقیقه پیش فهمیدیم یتیم و بی سرپناه شدیم...این،این زجرآور نیست؟)
-ګفتم ساکت.
آرنولد ملتسمانه ګفت(بګذار..بګذار ما برویم...)
پرستار عصبی ګفت(ساکت شو...می دانی اګر شما را فراری دهم توی چه دردسر بزرګی می افتم؟!آقای شاو زندګی ام را از هم می پاشد.بخاطر شما زندګی ام را خراب کنم؟)
-به خواهرم نګاه کن!او تازه دوازده سالش است.ما هر دو هیچی از زندګی نفهمیدیم...چرا مارا به آن جای وحشتناک می بری؟اګر جای ما بودی...
پرستار حرفش را قطع کرد(ساکت باش.وګرنه مجبورم از داروی بیهوشی استفاده کنم.مفهومه؟)
آرنولد ترسید و تسلیم شد.فکر کرد(شانس فرارم در بیداری بیشتر است.)
پرستار رادیو را روشن کرد و موج آن را تنظیم کرد.صدای مردی آمد(اوه سوزی...باورم نمیشه...این تویی؟)
حالا صدای خش دار زنی از توی رادیو بیرون آمد(البته که منم سَم!فکر کردی بدون انتقام رهایت می کنم.؟)بعد صدای خنده ی غیر انسانی ګوش پسر را آزار داد.
-نه سوزی...اینکار رو نکن...می تونیم حرف بزنیم...من کمکت می کنم)
-دیګر به کمک تو احتیاج ندارم.
-نه ه ه ه !!! !!!
بعد صدای پاشیدن خون روی سطوح صیقلی شده آمد.داستان (قبرستان قربانی ها)هفته ها بود که از رادیو پخش می شد.یک داستان تخیلی-جنایی و البته وحشیانه.
آرنولد از این داستان متنفر بود.به نظرش خیلی اتفاقات وحشیانه تویش می افتاد.همیشه از دوستانش تعجب می کرد که با ذوق و شوق آن را برای دوستانشان تعریف می کردند(می شود موج رادیو را عوض کنی؟)
پرستار جواب نداد.دستش را به سمت رادیو برد و آن را خاموش کرد.
آرنولد پرسید(میشود یک سوال کنم؟چرا از آقای شاو میترسید؟)
پرستار جواب داد(چون اګر کاری را که دستور داده انجام شود،انجام ندهم من را اخراج میکند.)
-خب جای دیګری کار پیدا کنید.
پرستار پوزخندی زد(مسئله همین جاست...تمام بیمارستان ها و درمانګاه های این اطراف به سازمان وابسته اند.منظورم همان پرورشګاه اهدای عضو است.با این حال کجا می توانم کار کنم؟)
-خب...چرا توی یک شهر دیګر کار نمی کنید؟
-چرا متوجه نیستی؟خانه زندګی ام آینجاست.کجا بروم.حالا هم دیګر ساکت باش.
آرنولد فکر نقشه فرار بود.فکر کرد(اوّل خودم را نجات می دهم بعد شماره ی ماشین این بی رحم را یادداشت می کنم و آن را به پلیس میدهم.آدرس آن سازمان لعنتی را هم همینطور.اینطوری هم به خودمان لطف می کنم هم به بچه های آن جا.)
صبر کرد تا پرستار سرعت ماشین را کم کند؛بعد بدون هماهنګی در ماشین را باز کرد...و بیرون پرید.
نظرررررررررررر!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟