08/09/2013، 02:20 PM
همچنان مرسی که دنبال میکنید دوستان
کمی بعد در اتاق جدید آقای کارول باز شد.بچه ها آمدند تو(سلام مادر)
خانم کارول داشت مقداری آب از توی پارچ توی یخچال داخل لیوان می ریخت(سلام)بعد آندره را نګاه کرد و اخم کرد(کجا بودی؟)
آندره دستپاچه ګفت(خب...من پیش آرنولد بودم.)
-چرا یادداشت نګذاشتی و به من نګفتی؟
ارنولد مختصر توضیح داد(من از او خواستم بیاید...)
مادرشان پرسیدچرا؟)
آرنولد به دروغ ګفت(ما یک لانه کلاغ توی درخت حیاط پیدا کردیم.)
-تو مګر با دوستت نبودی؟
-اممممم...خب او مجبور شد برود.من هم برګشتم.
مادرشان ناګهان ګفت(راستی...بیایید و حاضر شوید برای چند ساعت بر می ګردیم خانه تا سند اش را بیاورم.با شما دو تا هستم...چرا دارید می خندید؟!)
آندره ګفت(لازم نیست!)آرنولد حرف او را تکمیل کرد(راستش ما مقداری پول جور کردیم...)
مادرشان حرف پسرش را قطع کرد(چی؟از کجا؟!!!)
-من و آندره پس انداز چند سالمان را روی هم ګذاشتیم و بقیه اش را از دوستم ژارد قرض ګرفتیم.می دانید که او دست فروش است.
چشمان خانم کارول داشت از حدقه بیرون می زد(چی؟جدی...؟!پس اندازتان را آورده اید؟جدی؟!!!)
-بله...
-مطمئنی این پسره ژارد راضی بود؟
-البته...
-اګر اینطور است مرا پیش او ببر تا ازش تشکّر کنم.زود باش.همین الآن!
آرنولد یاد دعوا افتاد.میترسید که ژارد باز هم قاطی کند و مسئله زندان را لو بدهد یا جلوی مادرشان دوباره سهم اش را بخواهد.پس ګفت(متاسفم امّا ژارد حالا اینجا نیست.امروز مجبور شد برود بیرون شهر تا...تا...خرت و پرت بخرد.)
-اوه مطمئنی که الآن توی شهر نیست؟
-خب بله.
-نمی دانی کی بر می ګردد؟
آرنولد باز هم دروغ ګفت(آنطور که خودش ګفت،تا چند هفته دیګر.)
-خب اګر اینطور است دفعه بعد که دیدیش یا باهاش تماس ګرفتی ازش تشکّر کن. یادم باشد بعداً چیزی برایش برستم.
-خیلی خب.یادم می ماند.
احساس بدی داشت که این همه دروغ ګفته بود.نګاهی به آندره کرد.او داشت به مادرشان که با ذوق از اتاق خارج می شد و پولهای کیف را می شمرد نګاه می کرد.امّا بعد از اینکه مادرشان از اتاق خارج شد از برادرش پرسید(بعداً بهش نمی ګوییم؟!)
-البته که نه.می دونی اګه مادر یا پدر بفهمند ما چیکار کردیم تا قرن ها ما رو تو خونه حبس میکنن؟اګر تو دلت این را می خواهد می توانی بګویی!
آندره با صدایی زمزمه مانند ګفت(شنیدم ژارد ګفت زندان!)
آرنولد متعجب پرسید(ببخشید؟)
-موقع دعوا شنیدم که پرسید:کی بود که داستان زندان را تعریف کرد؟تو که به من ګفتی آن جا زندان نیست!؟
دست آرنولد رو شده بود.مچش بازشده بود(خب...دیدی که ژارد حالش خوب نبود.دلیلی ندارد حرفش را باور کنی.هزیان می ګفت!)
آندره با همان صدای زمزمه مانند و وحشتزده پرسید(چه بلایی سر ژارد آمد؟از وقتی از آن خرابه برګشتیم عوض شد...بعد به تو ګفت که چیزی یادش نمی آید!چرا؟)
آرنولد حدس هایی می زد.با خودش فکر کرد(من می دانم چرا عوض شده بود!می دانم چرا عجیب شده بود.چون تک و تنها توی زندان تسخیر شده مانده بود.)
امّا اینها را تحویل دخترک نداد(نمی دانم.احتمالاً به خاطر پرستار ها!)جواب مسخره ای بود.چرا او باید ناګهان مهربان شود و بدون اینکه سهمی بخواهد یک دروغ ګنده بګوید،معذرت خواهی کند و دور شود؟
آندره کنار تخت پدرش نشت.دست های پدرش را ګرفت(پدر؛برای تو اینکار را کردیم بخاطر تو خطر کردیم.زود خوب شو!)
پرستاری در اتاق را زد.با سه نفر دیګر داخل آمد.می خواستند تخت آقای کارول را ببرند.آندره پرسیدچی شده؟))آرنولد هم پرسید(او را کجا می برید؟)
یکی از پرستار ها توضیح داد(کار های اهدای عضو انجام شده.می رویم تا چشمش را خوب کنیم.)جمله ی آخر و بچګانه را رو به آندره ګفت.
آرنولد فکر کرد(واقعاً وحشتناک است.استلای بیچاره.حالا در جوانی چشمش را از دست می دهد...امّا اګر آن سازمان را لو بدهد چه می شود؟آیا پدر هم مجرم حساب می شود؟)
یاد حرف های استلا که می افتاد میلرزید.
مادرشان کمی بعد به اتاق برګشت.بعد در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود با شادی ګفت(بچه ها...!همه چیز دارد درست می شود.به زودی حال پدرتان هم خوب می شود.)بعد اشک ګونه اش را خیس کرد.آندره هم ګریه کرد و پرید بغل مادرش.
آرنولد امّا نمی دانست که موضوع آن سازمان را به مادرش بګوید یا نه؟او نا ګهان به یاد حرف استلا افتاد(به نفعتان بود اینجا نمی آمدید.)
با خودش فکر کرد(این حرف روی در زندان هم بود.یعنی اینها چه معنی ای می توانست داشته باشد؟آیا چیزی می خواهد مانع بهبودی پدر شود؟!)
آرنولد تصمیم ګرفت موضوع آن سازمان مخوف را فاش کند(مامان...؟!باید یک چیزی بهتان بګویم...)آندره با وحشت نګاه می کرد.فکر میکرد برادرش می خواست موضوع دزدی ازآن خرابه را فاش کند.بنابراین خواست که جلویش را بګیرد(بله!بله!مادر می بخشید امّا ما توی یک ساختمان قدیمی ګشت می زدیم...امّا به چیزی دست نز...)
آرنولد حرف او را قطع کرد و نمایشی ګفت(آندره الآن وقت مناسبی برای شوخی نیست.باشد برای بعد!)بعد با نګاهش به دخترک فهماند که رازشان را فاش نخواهد کرد.
خواست موضوع سازمان را بګوید که پرستاری وارد شد(ببخشید...خانم کارول اینجاست؟)
خانم کارول ګفت(بله.من هستم.)
-چند لحظه ممکن است؟باید چند فرم مربوط به عمل همسرتان را پُر و امضاء کنید.
-البته.
و همراه پرستار بیرون رفت.آرنولد فرصت را از دست داده بود. زیر لب ګفت(لعنتی!)
...
عمل با موفقیت انجام شد.هم عمل جراحی کمر و هم چشمش.
روز بعد او را از بخش ویژه به اتاق قبلی اش منتقل کردند.آقای کارول به هوش آمد و خواست که با بچه ها حرف بزند.وقتی بچه ها خوشحال کنار تختش نشستند او شروع کرد(بچه ها...من واقعاً متاسفم که باعث شدم سفرمان خراب شود...راستی آرنولد مادرتان به من ګفت که راجع به پول عمل من چیکار کرده ای!حتماً از دوستت تشکّر کن و به او بګو که به محض اینکه توانستیم پول او را پس می دهیم.)
-این را به او ګفتم.
-خوب است.امّا بچه ها بهتان قول می دهم که وقتی حالم خوب شد چهارتایی با هم به یک اردوی خانوادګی برویم.یک فعالیّت مفرح خانوادګی.نظرتان چیست؟
بچه ها باهم ګفتند(عالی است پدر متشکریم!!!)
کمی بعد آندره و آرنولد داشتند توی راهرو راه می رفتند.آندره ګفت(اګر پدر بفهمد که دزدی کرده ایم چه می شود؟)
-نمی فهمد.قرارمان همین بود.
-امّا اګر یک کلاغ سیاه به او بګوید چی؟!
آرنولد عصبی ګفت(کسی جرات ندارد.مګر اینکه آن کلاغ سیاه تو باشی!و بهت بګم؛این راز بین خودمان است.به آن دوستان فضول ات هم چیزی نمی ګویی)
-باشد امّا...این صدای جیغ مادر نبود؟!!!
آنها سریع داخل اتاق رفتند.درست بود.
مادرشان بود که بالای سر پدرشان جیغ می کشید.
---------------------------------------------
آندره جیغ زد(مادرررررر!؟چه شده)
جیغ مادرشان به ګریه ختم شد.ګریه ای بلند که دست کمی از جیغ نداشت.بچه ها خشکشان زده بود.
بلافاصله بعد چند پرستار وارد اتاق شدند.دو نفرشان به سمت خانم کارول رفتند و به او کمک کردند آرام شود.امّا امکان نداشت.او همچنان دیوانه وار ګریه می کرد و به سینه اش می کوبید.
آن دو پرستار به زور خانم کارول را از اتاق خارج کردند و به سمت حیاط رفتند.تحت تاثیر خانم کارول چند نفر از اتاق هایشان بیرون آمدند.
آندره با وحشت از پرستار ها که کنار تخت مشغول کار با دستګاه ها بودند پرسید(چه شده؟!!!اینجا چه خبره؟!!!)
پرستاری که با دستګاه اکسیژن کار می کرد عصبی ګفت(هیچی!شما دو تا بیرون!)
به خطاب به پرستار دیګری که در اتاق بود ګفت(تونیا...؟این بچه ها را ببر بیرون.)
آن زن که اسمش تونیا بود به سمت بچه ها آمد.آرنولد مقاومتی برای ماندن در اتاق نکرد امّا آندره همچنان مثل مجسمه ایستاده بود و داد می زد(پدرررر!؟نه ه ه ه!)
آن زن ګفت(ساکت باش دختر!میدانی که نمی توانی اینجا بمانی.)
بالاخره آندره هم بیرون آمد.آن زن آنها را به حیاط برد و خودش دوان دوان برګشت.
آندره ګریه می کرد که مادرشان را دید.به سمت او دوید و روی زمین خاکی نشت(مادر...؟چه شده؟!!!مادررررر؟!)
مادرشان صورتش را با دستانش پوشاند و ګریه ای بلند کرد.آندره دست او را ګرفت(مادر...برای پدر چه اتفاقی افتاده؟)
مادرشان بلند تر ګریه کرد.ګریه اش به هق هق افتاده بود.آرنولد تا آن موقع ساکت بود.خشکش زده بود.فکر کرد(آیا این اتفاق به نوشته ی روی در زندان و یا حرف استلا ربط دارد؟آیا این هم کار دکتر شاو است؟)
فریاد آندره رشته ی افکارش را برید.او ناګهان به سمت خواهرش برګشت.فهمید او چرا جیغ زده.خودش هم جیغ زد.مادرشاب با صورت روی زمین افتاده بود و حرکت نمی کرد.
آرنولد به داخل بیمارستان دوید.دیوانه وار میدوید طوری که آدم های اطرافش را نمی دید.به یک پرستار رسید.داد زدمادرم!!!!!!)
پرستار شکه پرسیدچی؟داد نزن.آرام بګو چی شده؟!
پسرک وحشتزده ګفت(نمی دانم...نمی دانم...مادرم...)
-من را ببر پیشش.
و دویدند.وقتی رسیدند آرنولد خواهرش را دید که ګریه میکند(نفس...نفس نمی...نمی کشد...)
بعد مثل دیوانه ها تکرار کرد(نمی کشد...نمی کشد...نفس نمی کشد...)
آرنولد سعی کرد محکم بماند امّا نمی توانست.فکر کرد(مادرم نفس نمی کشد...این یعنی که او...)
اجازه نداد این افکار اذیتش کند بنابراین به پرستار ګفت(یه کاری بکنید.)
پرستار سریع به طرف بدن خانم کارول رفت و زیر بغلش را ګرفت.بعد ګفت(منتظر چی هستی؟بیا کمک پسر!)
آندره وحشتزده پرسید(خانم... .....؟!چه بلایی سرش آمده؟)
زن جواب نداد و به کمک آرنولد خانم کارول را که امکان داشت حالا فقط یک جسد بی جان باشد را به داخل و به یکی از اتاق ها برد.بعد به آرنولد ګفت(خب پسر جان.حالا برو بیرون پیش خواهرت.درست نیست در این وضعیت او را تنها بګذاری!)
آرنولد نګران پرسید(ک...کدام وضعیت؟مګر چه شده؟)
-برو دیګر...چرا سوال می کنی؟
بعد در را بست.
آرنولد دستانش را مشت کرد و روی دیوار فرود آورد.نګران بود.حالا چه می شد؟برګشت به حیاط.آندره همچنان روی زمین نشته بود و اشک میریخت.با دیدن آرنولد بلند شد(مادر چه شد؟)
آرنولد شانه هایش را بالا انداخت(فعلاً هیچی نمیدانم.بیا برویم ببینیم پدر چه شد.)
رفتند تو.به دم در اتاق آقای کارول رسیدند.آرنولد خواست در را باز کند و وارد شود که شنید پرستاری از دیګری سوالی می پرسد:
(من که متوّجه نمیشم...همه چیز خوب پیشرفته بود.تو میفهمی چرا مُرد؟!
کمی بعد در اتاق جدید آقای کارول باز شد.بچه ها آمدند تو(سلام مادر)
خانم کارول داشت مقداری آب از توی پارچ توی یخچال داخل لیوان می ریخت(سلام)بعد آندره را نګاه کرد و اخم کرد(کجا بودی؟)
آندره دستپاچه ګفت(خب...من پیش آرنولد بودم.)
-چرا یادداشت نګذاشتی و به من نګفتی؟
ارنولد مختصر توضیح داد(من از او خواستم بیاید...)
مادرشان پرسیدچرا؟)
آرنولد به دروغ ګفت(ما یک لانه کلاغ توی درخت حیاط پیدا کردیم.)
-تو مګر با دوستت نبودی؟
-اممممم...خب او مجبور شد برود.من هم برګشتم.
مادرشان ناګهان ګفت(راستی...بیایید و حاضر شوید برای چند ساعت بر می ګردیم خانه تا سند اش را بیاورم.با شما دو تا هستم...چرا دارید می خندید؟!)
آندره ګفت(لازم نیست!)آرنولد حرف او را تکمیل کرد(راستش ما مقداری پول جور کردیم...)
مادرشان حرف پسرش را قطع کرد(چی؟از کجا؟!!!)
-من و آندره پس انداز چند سالمان را روی هم ګذاشتیم و بقیه اش را از دوستم ژارد قرض ګرفتیم.می دانید که او دست فروش است.
چشمان خانم کارول داشت از حدقه بیرون می زد(چی؟جدی...؟!پس اندازتان را آورده اید؟جدی؟!!!)
-بله...
-مطمئنی این پسره ژارد راضی بود؟
-البته...
-اګر اینطور است مرا پیش او ببر تا ازش تشکّر کنم.زود باش.همین الآن!
آرنولد یاد دعوا افتاد.میترسید که ژارد باز هم قاطی کند و مسئله زندان را لو بدهد یا جلوی مادرشان دوباره سهم اش را بخواهد.پس ګفت(متاسفم امّا ژارد حالا اینجا نیست.امروز مجبور شد برود بیرون شهر تا...تا...خرت و پرت بخرد.)
-اوه مطمئنی که الآن توی شهر نیست؟
-خب بله.
-نمی دانی کی بر می ګردد؟
آرنولد باز هم دروغ ګفت(آنطور که خودش ګفت،تا چند هفته دیګر.)
-خب اګر اینطور است دفعه بعد که دیدیش یا باهاش تماس ګرفتی ازش تشکّر کن. یادم باشد بعداً چیزی برایش برستم.
-خیلی خب.یادم می ماند.
احساس بدی داشت که این همه دروغ ګفته بود.نګاهی به آندره کرد.او داشت به مادرشان که با ذوق از اتاق خارج می شد و پولهای کیف را می شمرد نګاه می کرد.امّا بعد از اینکه مادرشان از اتاق خارج شد از برادرش پرسید(بعداً بهش نمی ګوییم؟!)
-البته که نه.می دونی اګه مادر یا پدر بفهمند ما چیکار کردیم تا قرن ها ما رو تو خونه حبس میکنن؟اګر تو دلت این را می خواهد می توانی بګویی!
آندره با صدایی زمزمه مانند ګفت(شنیدم ژارد ګفت زندان!)
آرنولد متعجب پرسید(ببخشید؟)
-موقع دعوا شنیدم که پرسید:کی بود که داستان زندان را تعریف کرد؟تو که به من ګفتی آن جا زندان نیست!؟
دست آرنولد رو شده بود.مچش بازشده بود(خب...دیدی که ژارد حالش خوب نبود.دلیلی ندارد حرفش را باور کنی.هزیان می ګفت!)
آندره با همان صدای زمزمه مانند و وحشتزده پرسید(چه بلایی سر ژارد آمد؟از وقتی از آن خرابه برګشتیم عوض شد...بعد به تو ګفت که چیزی یادش نمی آید!چرا؟)
آرنولد حدس هایی می زد.با خودش فکر کرد(من می دانم چرا عوض شده بود!می دانم چرا عجیب شده بود.چون تک و تنها توی زندان تسخیر شده مانده بود.)
امّا اینها را تحویل دخترک نداد(نمی دانم.احتمالاً به خاطر پرستار ها!)جواب مسخره ای بود.چرا او باید ناګهان مهربان شود و بدون اینکه سهمی بخواهد یک دروغ ګنده بګوید،معذرت خواهی کند و دور شود؟
آندره کنار تخت پدرش نشت.دست های پدرش را ګرفت(پدر؛برای تو اینکار را کردیم بخاطر تو خطر کردیم.زود خوب شو!)
پرستاری در اتاق را زد.با سه نفر دیګر داخل آمد.می خواستند تخت آقای کارول را ببرند.آندره پرسیدچی شده؟))آرنولد هم پرسید(او را کجا می برید؟)
یکی از پرستار ها توضیح داد(کار های اهدای عضو انجام شده.می رویم تا چشمش را خوب کنیم.)جمله ی آخر و بچګانه را رو به آندره ګفت.
آرنولد فکر کرد(واقعاً وحشتناک است.استلای بیچاره.حالا در جوانی چشمش را از دست می دهد...امّا اګر آن سازمان را لو بدهد چه می شود؟آیا پدر هم مجرم حساب می شود؟)
یاد حرف های استلا که می افتاد میلرزید.
مادرشان کمی بعد به اتاق برګشت.بعد در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود با شادی ګفت(بچه ها...!همه چیز دارد درست می شود.به زودی حال پدرتان هم خوب می شود.)بعد اشک ګونه اش را خیس کرد.آندره هم ګریه کرد و پرید بغل مادرش.
آرنولد امّا نمی دانست که موضوع آن سازمان را به مادرش بګوید یا نه؟او نا ګهان به یاد حرف استلا افتاد(به نفعتان بود اینجا نمی آمدید.)
با خودش فکر کرد(این حرف روی در زندان هم بود.یعنی اینها چه معنی ای می توانست داشته باشد؟آیا چیزی می خواهد مانع بهبودی پدر شود؟!)
آرنولد تصمیم ګرفت موضوع آن سازمان مخوف را فاش کند(مامان...؟!باید یک چیزی بهتان بګویم...)آندره با وحشت نګاه می کرد.فکر میکرد برادرش می خواست موضوع دزدی ازآن خرابه را فاش کند.بنابراین خواست که جلویش را بګیرد(بله!بله!مادر می بخشید امّا ما توی یک ساختمان قدیمی ګشت می زدیم...امّا به چیزی دست نز...)
آرنولد حرف او را قطع کرد و نمایشی ګفت(آندره الآن وقت مناسبی برای شوخی نیست.باشد برای بعد!)بعد با نګاهش به دخترک فهماند که رازشان را فاش نخواهد کرد.
خواست موضوع سازمان را بګوید که پرستاری وارد شد(ببخشید...خانم کارول اینجاست؟)
خانم کارول ګفت(بله.من هستم.)
-چند لحظه ممکن است؟باید چند فرم مربوط به عمل همسرتان را پُر و امضاء کنید.
-البته.
و همراه پرستار بیرون رفت.آرنولد فرصت را از دست داده بود. زیر لب ګفت(لعنتی!)
...
عمل با موفقیت انجام شد.هم عمل جراحی کمر و هم چشمش.
روز بعد او را از بخش ویژه به اتاق قبلی اش منتقل کردند.آقای کارول به هوش آمد و خواست که با بچه ها حرف بزند.وقتی بچه ها خوشحال کنار تختش نشستند او شروع کرد(بچه ها...من واقعاً متاسفم که باعث شدم سفرمان خراب شود...راستی آرنولد مادرتان به من ګفت که راجع به پول عمل من چیکار کرده ای!حتماً از دوستت تشکّر کن و به او بګو که به محض اینکه توانستیم پول او را پس می دهیم.)
-این را به او ګفتم.
-خوب است.امّا بچه ها بهتان قول می دهم که وقتی حالم خوب شد چهارتایی با هم به یک اردوی خانوادګی برویم.یک فعالیّت مفرح خانوادګی.نظرتان چیست؟
بچه ها باهم ګفتند(عالی است پدر متشکریم!!!)
کمی بعد آندره و آرنولد داشتند توی راهرو راه می رفتند.آندره ګفت(اګر پدر بفهمد که دزدی کرده ایم چه می شود؟)
-نمی فهمد.قرارمان همین بود.
-امّا اګر یک کلاغ سیاه به او بګوید چی؟!
آرنولد عصبی ګفت(کسی جرات ندارد.مګر اینکه آن کلاغ سیاه تو باشی!و بهت بګم؛این راز بین خودمان است.به آن دوستان فضول ات هم چیزی نمی ګویی)
-باشد امّا...این صدای جیغ مادر نبود؟!!!
آنها سریع داخل اتاق رفتند.درست بود.
مادرشان بود که بالای سر پدرشان جیغ می کشید.
---------------------------------------------
آندره جیغ زد(مادرررررر!؟چه شده)
جیغ مادرشان به ګریه ختم شد.ګریه ای بلند که دست کمی از جیغ نداشت.بچه ها خشکشان زده بود.
بلافاصله بعد چند پرستار وارد اتاق شدند.دو نفرشان به سمت خانم کارول رفتند و به او کمک کردند آرام شود.امّا امکان نداشت.او همچنان دیوانه وار ګریه می کرد و به سینه اش می کوبید.
آن دو پرستار به زور خانم کارول را از اتاق خارج کردند و به سمت حیاط رفتند.تحت تاثیر خانم کارول چند نفر از اتاق هایشان بیرون آمدند.
آندره با وحشت از پرستار ها که کنار تخت مشغول کار با دستګاه ها بودند پرسید(چه شده؟!!!اینجا چه خبره؟!!!)
پرستاری که با دستګاه اکسیژن کار می کرد عصبی ګفت(هیچی!شما دو تا بیرون!)
به خطاب به پرستار دیګری که در اتاق بود ګفت(تونیا...؟این بچه ها را ببر بیرون.)
آن زن که اسمش تونیا بود به سمت بچه ها آمد.آرنولد مقاومتی برای ماندن در اتاق نکرد امّا آندره همچنان مثل مجسمه ایستاده بود و داد می زد(پدرررر!؟نه ه ه ه!)
آن زن ګفت(ساکت باش دختر!میدانی که نمی توانی اینجا بمانی.)
بالاخره آندره هم بیرون آمد.آن زن آنها را به حیاط برد و خودش دوان دوان برګشت.
آندره ګریه می کرد که مادرشان را دید.به سمت او دوید و روی زمین خاکی نشت(مادر...؟چه شده؟!!!مادررررر؟!)
مادرشان صورتش را با دستانش پوشاند و ګریه ای بلند کرد.آندره دست او را ګرفت(مادر...برای پدر چه اتفاقی افتاده؟)
مادرشان بلند تر ګریه کرد.ګریه اش به هق هق افتاده بود.آرنولد تا آن موقع ساکت بود.خشکش زده بود.فکر کرد(آیا این اتفاق به نوشته ی روی در زندان و یا حرف استلا ربط دارد؟آیا این هم کار دکتر شاو است؟)
فریاد آندره رشته ی افکارش را برید.او ناګهان به سمت خواهرش برګشت.فهمید او چرا جیغ زده.خودش هم جیغ زد.مادرشاب با صورت روی زمین افتاده بود و حرکت نمی کرد.
آرنولد به داخل بیمارستان دوید.دیوانه وار میدوید طوری که آدم های اطرافش را نمی دید.به یک پرستار رسید.داد زدمادرم!!!!!!)
پرستار شکه پرسیدچی؟داد نزن.آرام بګو چی شده؟!
پسرک وحشتزده ګفت(نمی دانم...نمی دانم...مادرم...)
-من را ببر پیشش.
و دویدند.وقتی رسیدند آرنولد خواهرش را دید که ګریه میکند(نفس...نفس نمی...نمی کشد...)
بعد مثل دیوانه ها تکرار کرد(نمی کشد...نمی کشد...نفس نمی کشد...)
آرنولد سعی کرد محکم بماند امّا نمی توانست.فکر کرد(مادرم نفس نمی کشد...این یعنی که او...)
اجازه نداد این افکار اذیتش کند بنابراین به پرستار ګفت(یه کاری بکنید.)
پرستار سریع به طرف بدن خانم کارول رفت و زیر بغلش را ګرفت.بعد ګفت(منتظر چی هستی؟بیا کمک پسر!)
آندره وحشتزده پرسید(خانم... .....؟!چه بلایی سرش آمده؟)
زن جواب نداد و به کمک آرنولد خانم کارول را که امکان داشت حالا فقط یک جسد بی جان باشد را به داخل و به یکی از اتاق ها برد.بعد به آرنولد ګفت(خب پسر جان.حالا برو بیرون پیش خواهرت.درست نیست در این وضعیت او را تنها بګذاری!)
آرنولد نګران پرسید(ک...کدام وضعیت؟مګر چه شده؟)
-برو دیګر...چرا سوال می کنی؟
بعد در را بست.
آرنولد دستانش را مشت کرد و روی دیوار فرود آورد.نګران بود.حالا چه می شد؟برګشت به حیاط.آندره همچنان روی زمین نشته بود و اشک میریخت.با دیدن آرنولد بلند شد(مادر چه شد؟)
آرنولد شانه هایش را بالا انداخت(فعلاً هیچی نمیدانم.بیا برویم ببینیم پدر چه شد.)
رفتند تو.به دم در اتاق آقای کارول رسیدند.آرنولد خواست در را باز کند و وارد شود که شنید پرستاری از دیګری سوالی می پرسد:
(من که متوّجه نمیشم...همه چیز خوب پیشرفته بود.تو میفهمی چرا مُرد؟!