07/08/2013، 05:07 PM
رضا صادقی متولد یک روز تابستانی (بیست و پنج مرداد هزارو سیصدو پنجاه و هشت) بندر عباس در یک خانواده اصیل ایرانی و معتقد رشد کرد و جهان را از مفاهیم کتابهای اسمانی یاد گرفت،خواندن را از زمزمه های قران شروع کرد و ماندن را از بنام خدا اشنایی او با موسیقی بطور اتفاقی در سن 16 سالگی صورت گرفت ، و ایده الهای موسیقایی او جنس موزیکی از نوع احساس نزدیک می بود. پس از اشنایی با سبکهای مختلف تصمیم به ابداع روشی بنام خود کرد در یک برهه زمانی با قرار گرفتن در مقوله های عاطفی برای مدتی از موزیک به دور ماند اما با اراده خاص و اصالتی خاص تر از اراده جامعه عمل را قدرتمند تر بر تن کرد و به رنگ مقدس مشکی در زمان خاص و در روزهای تنگنای عدم پذیرش موسیقی ثابت قدم به اعتقادهای قدرتمند خویش پایبند ماند در برهه زمانی خاص و پس از بازگشت به فضای موسیقی بعد از 2 سال دوری وانزوای کودکانه با قدرت وارد صحنه شد و پرچمی را برای عشق ، لطافت ، صداقت و مردم داری بالا برد به نام مشکی ! نتیجه این پرچم داری البومهایی بود به عنوان پیرهن مشکی در سال --- وایسا دنیا در سال -- یکی بود یکی نبود در سال -- و دیگه مشکی نمیپوشم در سال 1390 به اضافه 180 تراک که بطور اینترنتی در اختیار مردم قرار دارد پس از کنسرت موفق سعد اباد در سال 1383 با پذیرش جمعیتی حدود 8000 نفر به دنیای استیج اثبات شد رضا صادقی به گفته خودش هیچگاه تمایلی برای خوانده شده نداشت و ماندنی شدن اصلی ترین هدف اوست اصرار او برای مشکی پوشی صرفا شخصی بوده اما پس از مدتی با خیل عظیمی از همفکران خویش همراه شد و مشکی پوشان با پیروی از اصل با هم بودن نه بر هم بودن مسیر خوب تفکر کردن را اغاز کردند شاید لازم نباشد از مهر ها و نامهریها سخن زیاد گفت اما لازم است بدانید رضا صادقی بیش از اینکه یک خواننده باشد یک تفکر است و تلاش او برای ماندنی شدن قابل ستایش است. کنسرتهای موفق او در کانادا ، مالزی ، استرالیا ، آلمان ، قطر و دبی گواه این است که مسیر تفکر بین المللی را پیش گرفته است هرچند بی مهری کم ندید اما همیشه دست یاریش را به قلم مهر ایرانیان سبز اندیش آزاد دراز کرد او همیشه ایرانی بودنش را میفهمد و شعارش این بوده که هنرمند با مردم است نه بر مردم ! این اواخر تجربه خاص سینمایی را قبول کرد به حکم اثبات قدرت یک ایرانی در سخت ترین شرایط ! اندیشه هایش را از محضر اساتیدی چون احمد شاملو ، اخوان ثالث ، دکتر شریعتی ، جبران خلیل جبران ، مارگوت بیگل و سهراب سپهری و بالاخص فروغ فرخزاد فرا گرفت و همیشه الگوهای موسیقی او بزرگانی بودند چون انیرو موری کونه ، بی بی کینگ ، ریچارد دس ، استیو واندر ، اریک کلینگتون وفرانک سیناتر و از هنرمندان دور از مرز و یکی از اساتید درون استاد فرهاد ، مرحوم وار زوان ، مرحوم منفرد زاده ، بابک بیات و همچنین ستون تخت جمشید آواز ایران استاد شجریان فرا گرفت اکنون با رسیدن به فضای 33 سالگی شدیدا تعقلاتش معطوف به کسب علم و آرامش برای جهانی شدن است بیوگرافی رضا صادقی را نمیتوان ساده نوشت چون او همیشه عرض زندگی را پی گرفته نه طول ! شعار قلبی او آن جمله درونی است که من ایرانیم . ایرانی میمونم .. همین رضا صادقی یکی از پرطرفدارترین خوانندههای پاپ ایران است. خوانندهای که راه سختی را طی کرد تا به اینجا رسید. خوانندهای شهرستانی با صدایی خاص و سبکی متفاوت که در تهران همانقدر او را دوست دارند که در بندر. رضا صادقی زندگی پرفراز و نشیبی داشته که گزیدهای از آن را در اینجا میخوانید.یکمهتاب بود. باد در کوچههای گلی تاریک میپیچید. پنجره خانههای کاهگلی یکییکی تاریک میشد و خبر از خواب آرام ساکنان میداد. جیرجیرکها در کوچهها آواز میخواندند و باد صدای عوعوی سگها را از کوچهها میگذراند و به خانهها میرساند. ساعتی که از شب گذشت، غیر از یکی از پنجرههای خانهای کوچک که حیاطی نقلی داشت با یک نخل که خرماهای آن را تازه چیده بودند، پنجره روشنی در کوچه باقی نماند. از آن پنجره صدای گریه کودکی میآمد و با تاریکی شب و آواز جیرجیرکها میآمیخت. صدای گریه وقتی آرام میشد که صدای لالایی اوج میگرفت. پشت پنجره مادری برای کودک بیمارش آواز میخواند و خواهر و برادرهای کودک کنار آن دو نشسته بودند و به سرنوشت تلخی فکر میکردند که روزگار برای کودک رقم زده. رضای کوچک تازه از بیمارستان برگشته بود. مرض شده بود و مادر او را برای درمان برده بود.- این قرصها رو بخوره، این آمپول رو هم بزنه. خوب میشه.مادر رضا قرصها و آمپول را از داروخانه گرفت. آمپول را به پرستار داد و رفت پشت پرده، بدون اینکه بداند این آمپول برای همیشه سرنوشت پسرش را عوض خواهد کرد. بعد از آمپول حال رضا بد شد. مدتی گذشت تا فهمیدند آمپول اشتباه بوده. آمپول عوارض جبرانناپذیری داشت. رضا را فلج کرد و تا آخر عمر، لذت دویدن و خرامیدن را از او گرفت. رضا برگشته بود خانه و با صدای لالایی مادر خوابش برده بود. پنجره روشن آن خانه تا نزدیکیهای صبح خاموش نشد.دورضای کوچک کنار ایستاده و به بازی بچهها نگاه میکند. پسرهای کوچه همه جمع هستند. دمپاییها را از پا درآوردهاند، با عرقگیر و شلوارهای کوتاه، 2 تکه آجر 2 طرف کوچه گذاشتهاند و با توپ پلاستیکی 2لایه، یک لایه قرمز و یک لایه آبی، فوتبال بازی میکنند. عباس توپ را از زیر پای حمید درمیآورد، علی عباس را به زمین میزند و میدود. خاک کوچه از جای قدمهایش بلند میشود و توپ همراه او تا دروازه میدود. محمد پایش را پیش میآورد تا جلوی توپ را بگیرد، اما نمیتواند. توپ از بین پای او و از بین آجرها رد میشود و صدای فریاد بچهها بلند میشود: «گـل!»رضا کنار ایستاده و به عصاهایش تکیه کرده است. رضا به پاهایش نگاه میکند و به بچهها که باز دارند چابک و سبک دنبال توپ میدوند. رضا اما دلش فوتبال بازی کردن نمیخواهد. او هیچ وقت به بچههایی که پای سالم دارند و میدوند حسودیاش نمیشود. چیزی که رضا را محسور کرده، فوتبال و بازی نیست. رضا صدایی شنیده و دلش رفته. او آرزوی داشتن یک ساز را دارد. سازی که بنشیند، رضا او را در آغوش بگیرد، بنوازد و غصههای کودکانهاش را با صدای آن سهیم شود. رضا به بازی بچهها نگاه میکند و به ساز نداشتهاش فکر میکند. سازی که آرزویش است. آرزویی که زندگیاش را عوض خواهد کرد..سهتهران، خیابان آزادی، طبقه ششم یک ساختمان قدیمی در خیابان اسکندری. خانه رضا اینجاست. او تازه از بندرعباس به تهران آمده و این خانه کوچک و نمور را برای زندگی پیدا کرده. پولش به خانه دیگری نمیرسد. رضا با کهنگی و کوچکی خانه مشکلی ندارد. تنها سختی او بالا رفتن از این همه پله است. 16 پله اول را بالا رفته و به نفسنفس افتاده. میداند که چارهای ندارد و مجبور است سعی کند. نفس عمیقی میکشد، عصا را میگذارد روی پله بالایی، وزنش را روی آن میاندازد و تنش را بالا میکشد. پای اول بالا رفت. حالا نوبت پای بعدی است. عصای چپ را روی پله میگذارد و آن پایش را هم بالا میکشد. حالا باید از اول شروع کند تا یک پله دیگر بالا برود. یک پله میشود 16 پله و به طبقه دوم میرسد. بعد سوم و چهارم و پنجم و ششم در پیش است، رضا مینشیند. عصا را کنار میگذارد و خستگی در میکند. فکر میکند دیگر نمیتواند. 100 پله را باید هر روز پایین و بالا برود. آن هم با این پاها که یاریاش نمیکنند. اما نه. حالا وقت پشیمانی نیست. رضا به بندرعباس فکر میکند. به اینکه هر چه میتوانست را آنجا آموخته و حالا نوبت پایتخت است که فتحش کند. رضا در بندر هم میتوانست ساز بزند و هماهنگ بسازد. آلبومی منتشر کرده بود و خیلیها او را میشناختند. اما بندر دیگر برای او کوچک شده بود. او فکرهای بزرگتری در سر داشت. بخش زیادی از آرزویش باقی بود و میدانست که برای آن مجبور است تلاش کند. حتی اگر این تلاش بالا رفتن و پایین آمدن هر روزه از 100 پله نفسگیر باشد. نفسی تازه میکند، عصا را روی پله بعد میگذارد و خودش را بالا میکشد.چهاررضا در خانه جدیدش نشسته و به آهنگی خوب برای ترانه جدیدی فکر میکند که به تازگی سروده. رضا برای آلبومهایش محتاج هیچکس نیست. خودش میتواند شعر بگوید و آهنگ بسازد. رضا تلفن جواب میدهد. درباره قراردادی جدید است. رضا نمیپذیرد. او با سبک جدیدش، ترانههای ساده و لباس مشکی پرطرفدارش آنقدر معروف شده که خیلیها دوست داشته باشند با او کار کنند. رضا موسیقی را خوب میشناسد و فقط بهترینها را میپذیرد. رضا بیحاشیه است. فکر میکند باید با جایی مصاحبه کند و این شایعه عجیب و غریب مشکیپوشیاش که نمیداند از کجا آمده را تکذیب کند. هر وقت به آن فکر میکند عصبی میشود. شایعه شده او با همسرش در جاده تصادف کرده. خودش فلج شده و همسرش را از دست داده و از آن به بعد مشکی میپوشد. رضا فکر میکند باید بگوید که مشکی برای او عزا نیست. فقط یک پرچم است. نمادی که او را متمایز میکند.پنجرضا روی استیج ایستاده. نور صحنه روشن است و مردم را درست نمیبیند اما میداند که چند نفرند. نفسهایشان را حس میکند.- من، رضا صادقی عاشقتونم!صدای تشویق جمعیت فراتر از تصورش است. رضا به نوازندههای بندریاش اشاره میکند. همه آمادهاند. میکروفون را بالا میگیرد.- مشکی رنگ عشقه.میکروفون را رو به جمعیت میگیرد. صدای مردم بلند میشود.- مث رنگ چشای مهربونه.او مثل یک سلطان روی سن ایستاده. مردم ترانههایش را حفظ هستند. هم در کنسرتها دیده و هم در کوچه و خیابان بارها و بارها شنیده. شروع به خواندن میکند و همه او را همراهی میکنند. رضا میداند چطور هوادارانش را راضی کند. میداند که باز هم مثل همیشه مردم راضی به خانه برمیگردند. رضا به مادرش فکر میکند. به خانهای که در گذشته داشتند و به خانهای که الان دارند. رضا به فیلم «بیخداحافظی» فکر میکند. فیلمی که قرار است بر مبنای سرگذشت عجیب و سخت زندگی او ساخته شود و خودش قرار است در آن بازی کند. رضا میداند که در پایان راه نیست. ترانه آخر را میخواند. مردم یک لحظه هم آرام نمیمانند. چند بار میرود و میآید تا بالاخره کنسرت را تمام میکند. رضا خوشحال است و راضی. هیچچیز نتوانسته جلوی او را بگیرد. او زندگی را شکست داده. سوار خودرو مشکیرنگش میشود و روشن میکند. صدای تشویقها هنوز توی گوشش است. نفس عمیقی میکشد و راه میافتد. باید تا مهرشهر کرج رانندگی کند.