09/11/2015، 01:22 PM
گفت : باهم خیلی خوب بودیم ، دوستای چند ساله هم بودیم .
ی بار از رفتار پدرم عصبانی بودم رفتم پیش دوست صمیمیم ، انتظار داشتم تمام وقتشو برا من بذاره و با من درد دل کنه اما ازم عذر خواهی کرد گفت نمیتونم ی امروزو باهات باشم با خانوادم باید برم بیرون ، اگه باهاشون نرم ناراحت میشن.
من که عصبانی بودم از این حرکت دوستم بیشتر عصبی شدم ، بدون اینکه چیزی بگم رفتم ، دوستم هرچی صدام کرد بهش محل نذاشتم . صدا زد به حرمت دوستیمون نرو که برات توضیح بدم ..
منم خیلی عصبانی بودم بهش گفتم دیگه دوستی ما تمومه ، اصلا از اول میدونستم که تو دوست نیستی ، برو نمیخوام دیگه ببینمت.
خیلی ناراحت شد ، منم بدون اینکه بهش اهمیت بدم برگشتم.
وقتی آروم شدم پیش خودم گفتم کارم خیلی بد بوده ، در واقع خودخواه منم که فقط میخواستم اون بجز من به کسی توجه نکنه. گفتم بذار ی پیام بفرستم ازش معذرت خواهی کنم اما فکر کردم بهتر اینه که صبر کنم تا برگرده .
فرداش رفتم که ازش معذرت خواهی کنم ، در خونشون شلوغ بود ، هر کی ی چیزی میگفت: یکی گفت ترمز بریده .. یکی گفت خوابش برده ..
تنم لرزید جلو که رفتم اقوامشون همه سیاه پوشیده بودن و تا حد مرگ داشتن گریه میکردن . اون اتفاقی که نباید میفتاد، افتاده بود...
اونجا بود که فهمیدم اگه امروز تمام دنیارو هم بدم دیروز رو نمیتونم جبران کنم.
ی بار از رفتار پدرم عصبانی بودم رفتم پیش دوست صمیمیم ، انتظار داشتم تمام وقتشو برا من بذاره و با من درد دل کنه اما ازم عذر خواهی کرد گفت نمیتونم ی امروزو باهات باشم با خانوادم باید برم بیرون ، اگه باهاشون نرم ناراحت میشن.
من که عصبانی بودم از این حرکت دوستم بیشتر عصبی شدم ، بدون اینکه چیزی بگم رفتم ، دوستم هرچی صدام کرد بهش محل نذاشتم . صدا زد به حرمت دوستیمون نرو که برات توضیح بدم ..
منم خیلی عصبانی بودم بهش گفتم دیگه دوستی ما تمومه ، اصلا از اول میدونستم که تو دوست نیستی ، برو نمیخوام دیگه ببینمت.
خیلی ناراحت شد ، منم بدون اینکه بهش اهمیت بدم برگشتم.
وقتی آروم شدم پیش خودم گفتم کارم خیلی بد بوده ، در واقع خودخواه منم که فقط میخواستم اون بجز من به کسی توجه نکنه. گفتم بذار ی پیام بفرستم ازش معذرت خواهی کنم اما فکر کردم بهتر اینه که صبر کنم تا برگرده .
فرداش رفتم که ازش معذرت خواهی کنم ، در خونشون شلوغ بود ، هر کی ی چیزی میگفت: یکی گفت ترمز بریده .. یکی گفت خوابش برده ..
تنم لرزید جلو که رفتم اقوامشون همه سیاه پوشیده بودن و تا حد مرگ داشتن گریه میکردن . اون اتفاقی که نباید میفتاد، افتاده بود...
اونجا بود که فهمیدم اگه امروز تمام دنیارو هم بدم دیروز رو نمیتونم جبران کنم.