با چشمایی قرمز که به سختی بازشون کرده بود به من نگاه کرد و گفت:نمیشه؛نمی تونم بگم بهت هم اعتماد ندارم و هم اگه بگم جونت در خطر میافته؛بهتره ندونیفردا به شهر می رسونمت؛اینجا امن نیستسری به آرومی تکون دادم و آب دهانمو با ترس قورت دادم؛تمام بدنم می لرزید؛گفتم:پس من میرم بخوابم تا فردا به شهر بریم؛من کجا باید بخوابم؟به دری که روبروم بود اشاره کرد و من داخل شدم و روی تخت چوبی دراز کشیدم و به مرد مرموز و خطرات آینده فکر می کردم تا خوابم برد؛صبح که بیدار شدم....
******************************************************************
کلبه سردشده بود...شومینه روشن نبود.
مرد جلوی شومینه ی خاموش نشسته بود....بهش گفتم چرا شومینه رو خاموش کردید؟
گفت اینجور بهتره...نمی خواستم کسایی که دنبال منن کلبه رو پیداکنن.
صبحانه خوردیم و اون تفنگش رو برداشت.راه افتادیم....
******************************************************************
کلبه سردشده بود...شومینه روشن نبود.
مرد جلوی شومینه ی خاموش نشسته بود....بهش گفتم چرا شومینه رو خاموش کردید؟
گفت اینجور بهتره...نمی خواستم کسایی که دنبال منن کلبه رو پیداکنن.
صبحانه خوردیم و اون تفنگش رو برداشت.راه افتادیم....
ﺩﻭ ﻧَﻔـــَــﺮﻭ✖✌
ﻫﯿــــﭽْﻮَﻗــــﺖ ﻧَﻤﯿـــــﯿﺒﺨﺸﻤــــ ����
ﺍﻭﻧـــــﯽ ﮐـــــﻪ ﭘُﺸـــﺘـِـ ﺳَــــﺮﻡ ﺣَﺮﻓــــ➣ ﺯﺩ
و
ﺍﻭﻧــــﯽ ﮐــــﻪ ⇦ﺣَﺮﻓـــﺸـــﻮ⇨ﺑـــﺎﻭﺭ ﮐـــﺮﺩ... ▼
ﻫﯿــــﭽْﻮَﻗــــﺖ ﻧَﻤﯿـــــﯿﺒﺨﺸﻤــــ ����
ﺍﻭﻧـــــﯽ ﮐـــــﻪ ﭘُﺸـــﺘـِـ ﺳَــــﺮﻡ ﺣَﺮﻓــــ➣ ﺯﺩ
و
ﺍﻭﻧــــﯽ ﮐــــﻪ ⇦ﺣَﺮﻓـــﺸـــﻮ⇨ﺑـــﺎﻭﺭ ﮐـــﺮﺩ... ▼