03/07/2015، 08:21 PM
هیچ جز حسرت نباشد کار من، بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند، وای ازین زندان محنت بار من
وای ازین چشمی که می کاود نهان، روز و شب درچشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود، شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست؟، فکرت آخر از چه رو آشفته است؟
بی سبب پنهان مکن این راز را، درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران، کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من، این زن افسرده ی مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق، ره به قلبم برده افسونم کند
گاه میخواهد که با فریاد خشم، زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که: کو؟آخر چه شد؟، آن نگاه مست و افسونکار تو؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم، نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده میدوزم بر او، بیصدا نالم که اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست، زیرلب گویم: چه خوش رفتم ز دست!
همزبانی نیست تا برگویمش، راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی جز من نکرد، خویشتن را مایه ی آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست، دیگر این خودکرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر مینالم که هیچ، الفتم با حلقه ی زنجیر نیست
آه اینست آنچه میجُستی به شوق، راز من راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که که درفکرش نبود،ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست، جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه اینست آنچه رنجم میدهد، ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو....
"فروغ فرخزاد"
بی گنه زنجیر بر پایم زدند، وای ازین زندان محنت بار من
وای ازین چشمی که می کاود نهان، روز و شب درچشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود، شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست؟، فکرت آخر از چه رو آشفته است؟
بی سبب پنهان مکن این راز را، درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران، کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من، این زن افسرده ی مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق، ره به قلبم برده افسونم کند
گاه میخواهد که با فریاد خشم، زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که: کو؟آخر چه شد؟، آن نگاه مست و افسونکار تو؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم، نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده میدوزم بر او، بیصدا نالم که اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست، زیرلب گویم: چه خوش رفتم ز دست!
همزبانی نیست تا برگویمش، راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی جز من نکرد، خویشتن را مایه ی آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست، دیگر این خودکرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر مینالم که هیچ، الفتم با حلقه ی زنجیر نیست
آه اینست آنچه میجُستی به شوق، راز من راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که که درفکرش نبود،ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست، جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه اینست آنچه رنجم میدهد، ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو....
"فروغ فرخزاد"