07/18/2013، 09:42 PM
تو ایستگاه اتـوبوس بـودم کنار یــه دختره …
بهش گفــتم ببخـشید خانـوم …
گفـت : درد ببخشید، زهر مار ببخشید …
آدم نباید ازدست شما پسرا آرامش داشته باشــه …
منم هیچی نگفتم وقـتی بلند شـد بره با مغز اومد توزمین …
خدا شاهـده میخواستم بــگم بند کفـشت بازه …