انجمن وبلاگ نویسان [آوازک]
تونل وحشت..... - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن وبلاگ نویسان [آوازک] (http://forum.avazak.ir)
+-- انجمن: عکس های گوناگون (http://forum.avazak.ir/forumdisplay.php?fid=46)
+--- انجمن: تصاویر گوناگون از اینترنت (http://forum.avazak.ir/forumdisplay.php?fid=83)
+---- انجمن: عکس های ترسناک (http://forum.avazak.ir/forumdisplay.php?fid=102)
+---- موضوع: تونل وحشت..... (/showthread.php?tid=14606)

صفحه‌ها: 1 2 3


تونل وحشت..... - _MAHTA_ - 12/28/2014

ســـــــــــــــــــلام

این تاپیک صرقا جهت ترس و وحشته

هرچی داری ( جمله ترسناک ، عکس ترسناک ، داستان ترسناک و .... ) بزار

تصویر: images/smilies/bbbb/smiles/tavajoh.gif

هرکی جنبه نداره اینجا نیاد


............................................

[تصویر:  30.jpg]


RE: تونل وحشت..... - _MAHTA_ - 12/28/2014

جای پای شیطان
در دل درختزارهای انبوه كاج در «ایندین لند» آمریكا زمینی دایره شكل و تیره‌رنگ به چشم می‌خورد كه هیچ گیاهی در آن نروییده است. كسانی كه برای نخستین بار از كنار این دایره عبور می‌كنند بلادرنگ می‌اندیشند چه چیزی سبب شده است این قطعه زمین اینقدر با اطراف خود در تضاد باشد. خاك تیره این منطقه آن‌قدر سفت است كه دسته تبر هر كسی را كه بر آن ضربه بزند می‌شكند. هیچ اثری از حیات در آن یافت نمی‌شود. نه كرم خاكی، نه سوسك و نه حتی یك دانه علف در آن به چشم نمی‌خورد. حتی حیوانات هم به آن داخل نمی‌شوند و آن را دور می‌زنند. بدتر از همه این‌كه می‌گویند اگر كسی وسط دایره بایستد احساس عمیقی از ترس، دلهره و تهوع بر او مستولی می‌شود. اگر سنگ یا چوب روی آن قرار دهید و بروید، روز بعد كه بازگردید اثری از آن سنگ‌ و چوب‌ به چشم نمی‌خورد.
ولی این جا چه اتفاقی افتاده است؟ آیا این دایره جایگاه شیطان است؟ سرخپوستان این منطقه این‌طور فكر می‌كنند. آنها معتقدند این دایره جای پای شیطان است. افسانه‌های كهن حاكی از آن است كه این دایره لم‌یزرع زمانی محل به مجازات رساندن محكومین سرخپوستان بوده است. به همین دلیل ارواح شیطانی همیشه در آن محل پرسه می‌زنند و منتظر روح‌های محكوم شده هستند. سرخپوستان می‌گویند شب‌هایی كه ماه در آسمان نیست و هیچ بادی نمی‌وزد و هیچ صدایی از درختان اطراف به گوش نمی‌رسد، وقتی همه چیز در حال سكون است، در آن هنگام شیطان خود را در آن جا نشان می‌دهد.


RE: تونل وحشت..... - _MAHTA_ - 12/28/2014

نیشگونی از سوی عالم ارواح
«اریك» ده سال در شیفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترین قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الكتریكی بود. یك شب او روی صندلی شوك نشست و عكس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر كرد در عكس تصویر صورتی را دید كه از پشت صندلی خیره به او نگاه می‌كند. او هنوز هم نمی‌داند آن صورت چه بود. اریك می‌گوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت می‌كردم. نگهبان‌های دیگر داستان‌هایی درباره اتفاقات آن جا تعریف می‌كردند ولی من سعی می‌كردم توجهی به حرف آنها نكنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتناب‌ناپذیر بود.
«مری مك كلر» دوازده سال است كه در این جزیره كار می‌كند. او از انزوای آن جا لذت می‌برد و می‌گوید «این‌جا یك محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه كرده است. وی می‌گوید«بارها برایم اتفاق افتاده كه احساس می‌كردم كسی مرا نیشگون می‌گیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچ‌وقت در موردشان با كسی حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانك كه هم اكنون در آریزونا زندگی می‌كند درباره زوزه‌های باد می‌گوید «شب‌ها وقتی با چشمان باز دراز می‌كشیدم به زوزه باد گوش می‌دادم. زوزه‌ای وحشت‌انگیز بود و انسان احساس می‌كرد ارواح هم با باد هم‌نفس شده‌اند. سعی می‌كردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلكاتراز فكر می‌كنم به یاد بی‌رحمی‌هایش می‌افتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلكاتراز می‌آیند و از سلول‌های مختلف آن كه هر یك نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن می‌كنند. وقتی خورشید غروب می‌كند دیگر كسی از آلكاتراز نمی‌رود بلكه همه از آن فرار می‌كنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزه‌های ارواح كشته‌شدگان آلكاتراز، صبح روز بعد می‌گریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید.


RE: تونل وحشت..... - سحر76 - 12/28/2014

[تصویر:  51ade714f82c5101472528fef948687f530887_4...2092_n.jpg]



 


RE: تونل وحشت..... - سحر76 - 12/28/2014

از کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم

از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام

فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا

ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…

صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی

به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست

دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از

اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت

صدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بود

بدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبود

نگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امد

آرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بود

نفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:

الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …

سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟

خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم

رو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!

همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدم

گفت: راستی…یه سوپرایز برات دارم

یادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینه

گفتم: آره .. چطور؟

فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دید

تا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود داره

توی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستش

با کنجکاوی گفتم : خوب…

ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدس

هر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آید

هرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!

مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالی

که خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفته

که یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشه

بیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیده

میگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجا

گفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟

فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال نداره

چه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیم

لبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشه

از جا بلند شدم لباسم رو پوشیدم

از راه پله داشتم پایین می رفتم که خانم

ملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنی

این زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شه

زنبیل و گذاشت زمین و راه افتاد

سری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتم

بقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشه

وقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن

داشتم خفه میشدم …

دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدم

از پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربه

پرید جلوی ماشین ترمز کردم

گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد

پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم

بلاخره رسیدم

هنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کرد

با پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیه

دلقکهای سیرک شده بود

ابروهاشو بالا انداخت و گفت:‌از صدای ترمزت فهمیدم خودتی

وارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شد

سلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟

گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!

سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟

مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیم

گفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادند

فرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندم

مثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن داره

بعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بوده

مینا گفت:‌امیدوارم…..ولی….

پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسید

کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب

شمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم

همین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچه

با یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش

می آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدم

و گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدم

ملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان داد

خودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدم

همین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشین

اما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردم

خونش جلو ماشینو قرمز کرد

بدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم

چند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادم

از ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردم

جلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردم

یکدفعه دستمال از دستم افتاد

دولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارم

یکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشین

افتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرد

از ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید اینا

تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدم

زنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثل

کسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدند

در طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدم

به دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شد

جاده فرعی و خاک آلود بود

خانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشت

معلوم بود که دهکده محرومی هست

از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم

به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود

جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود

ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفت

از ماشین پیاده شدیم

نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم

و نگاهی معنی دار به هم کردیم

مینا جلوتر از من و فرشید راه افتاد

از قبرستان عبور کردیم

در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت

مینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شه

گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!

نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است

آنجا بزور ولی یکم آنتن میده

خانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بود

حیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بود

مادربزرگش خاتون خانم نام داشت

با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد

مینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی

راجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش

خاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشید

سپس مرا به داخل دعوت کرد

خانه بزرگ اما قدیمی بود

سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود

دیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمی

و از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردی

عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستش

خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد

و کنار مینا نشست

چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شد

نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت

خاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداخت

بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم

تا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت

ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد

و به اتاقش رفت و خوابید

پچ پچ کنان به فرشید گفتم:‌حالا چیکار کنیم

فرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشه

با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم

و یواش از در بیرون زدم هوا ختک بود

و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود

پشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمد

چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستم

لغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدای

افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود

به راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه هم

جلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود

که وهم عجیبی داشت…

به رودخانه کوچک رسیدیم

باید ازش عبور میکردیم

پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود

با هر سختی بود عبور کردیم

چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم

حدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم

کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه

جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکرد

نزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند

یکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤرد

سگی سیاه که از پوزه اش آب میچکید

پشت سرمان خرناس میکشید

سگ آرام نزدیک شد

تا اینکه پوزه اش را باز کرد

دندانهایش برق میزد

یک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کرد

من و فرشید هم دنبالش دویدیم

به یک بلندی رسیدیم

سگ به فرشید نزدیک شد

و پایش رو گرفت فرشید دادی زد

و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد

منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم

صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند

مینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شد

احساس کردم پایم زخمی شده سکوت حکمفرما شده بود

از جا بلند شدم از بلندی پایین رو نگاه کردم

نه اثری از سگ بود و نه از فرشید

لنگان لنگان به سمت کلبه برگشتم

پایم خونی شده بود و میسوخت

صدای هو هو جغد با صدای جیرجیرکها قاطی شده بود

به کلبه رسیدم از شدت تعجب خشکم زد

چوبهای تخته شده به در کلبه همه از بین رفته بودن

در کلبه نیمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعی

روشن کرده بودن نور ضعیفی از لای در بشکل مرموزی

به بیرون از کلبه افتاده بود

آرام در را باز کردم

قلبم تند تند میزد

کلبه خالی بود و تنها فرشی کهنه و پوسیده

زینت بخش کلبه شده بود

مینا را دیدم که پشتش رو بمن کرده

و داشت هق هق میکرد

آرام دستم رو روی شونه اش گذاشتم

یکدفعه برگشت و با صدای وحشتناکی

ناله میکرد چشماش سفید شده بود

و صورتش مثل شیاطین شده بود

از شدت ترس میلرزیدم

با دستش ضربه ای بهم زد

که باعث شد به دیوار کلبه برخورد کنم

و بیهوش همانجا بی افتم…

چشمانم سیاهی رفت..نورهایی جلوی چشمم رو گرفته

بود تصاویر تاری رو میدیدم

یک مرد جوان و چهارشونه را دیدم که از رودخانه درحال گذر بود

چهره اش برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی آمد کجا دیده بودمش

پشت سرهم اطرافش را نگاه میکرد انگار میترسید کسی تعقیبش کند

بعد که خیالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داد

در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مینا بود

که البته جوانتر از آن عکسی بود که دیده بودم

احتمالا میان سالی اش بوده اما ….

مرد از میان درختها گذشت و به کلبه رسید

کلبه تازه تر و سرزنده تر بود

پنجره هایش پرده های تمیزی داشتند

و دوربرش سرسبزتر از الان بود

مرد در زد…صدای زنانه ای به آرامی پرسید کیه؟

مرد با غرور گفت: منم

در باز شد و مرد داخل کلبه رفت

فرش رنگ نویی به خودش داشت و داخل کلبه مملو

از وسایل زندگی بود زن جوان و زیبایی آنجا قرار داشت

مرد به پشتی تکیه زد و لیوان چایی را یک نفس نوشید

سپس با آستینش دهانش رو پاک کرد و آرام صحبت کرد:

ببین ملیحه جان …من باید یه چند وقتی برم مسافرت

نمیتونم دیگه بهت سر بزنم اما..

ملیحه با عصبانیت ادامه داد: چی شده ..تو که گفتی بهش میگم

ازم خسته شدی نه فکر بچه ات هم نیستی که قراره چند وقت دیگه بیاد

مرد با این حرف اخماشو در هم کشید و گفت: بس کن زن

بزار برم مسافرت بیام بعد به خاتون میگم قضیه رو

ملیحه پوزخندی زد و گفت: اینقدر دروغ نگو

تو قبلا هم قول دادی که بگی اما نگفتی

اصلا میدونی چیه خودم میرم بهش میگم

مرد با عصبانیت مثل برق گرفته ها ازجایش

پرید و یک سیلی محکم به صورت ملیحه زد

ملیحه به دیوار برخورد کرد و از دماغش خون سرازیر شد

مرد بلند گفت: خیلی ***** میکنی ها

ملیحه دستی به صورت خونینش زد

بعد در صورت مرد تفی انداخت و

چادرش رو سر کرد و از در کلبه بیرون زد

مرد دستی به صورت و ریش کم پشتش کشید

سپس در حالی که دستانش میلرزید

نگاهی به تبر روی دیوار انداخت

آن را برداشت و از در کلبه بیرون زد

ملیحه با دیدن مرد و تبر جیغ کوتاهی زد و

شروع به دویدن کرد مرد بهش نزدیک شد

اول با لگد او را به درخت کوبید

ملیحه شکمش رو گرفت بطوری

که میخواست از طفل داخل شکمش دفاع کنه

مرد تبر را بالا برد و با آخرین زورش

آن را بر پیشانی ملیحه فرود آورد

خونش درخت را سرخ کرد

مثل فواره از سرش خون بیرون میزد

مرد تند تند نفس میکشید

برای بار دوم تبرش رو بالا برد و تبر

را به شکم ملیحه زد

دقایقی بعد جسد بیجان ملیحه را کشان کشان

داخل کلبه برد از کف کلبه

به زیر پله ای که راه داشت کشوند

و آنجا رو کند و خاکش کرد

دستی به پیشانیش که از عرق

خیس شده بود کشید

و از پله ها بالا امد

در را پوشاند و

و نفت کف کلبه ریخت

کبریتی کشید و کلبه را آتش زد

سریعا از آنجا دور شد

دود ها کمی بیشتر نگذشت تا متوقف شدن

بدنه کلبه بدون اینکه بسوزه پا برجا ماند

آتش داخل کلبه به سمت زیر زمین شعله ور

شد و داخل گور گل آلود ملیحه رفت

از داخل شکم پاره شده ملیحه که با خون و خاک

آجین شده بود آتش به از دهان به بدن طفل کوچک

منتقل شد و آن طفل بشکلی آتشوار از گور برخواست

و جای گریه خنده وحشتناکی سرداد

سپس آتش اورا سوزاند و سیاه شد

بعد شکل دیگری بخود گرفت

به شکل همان سگی که فرشید را گاز گرفته بود در آمد….

از صدای خنده بهوش آمدم

چشمانم هنوز تار میدید همه جارو

مینا کف کلبه کنارم افتاده بود

صدای قه قه طفل توی سرم میپیچید

یکدفعه از کف کلبه بشکل وحشتناکی

آتش بیرون زد و تمام در و دیوار کلبه را گرفت

اینبار بشکل فجیحی میسوخت

چوبها گداخته شده بودن و حرارت عجیبی میدادند

مینا رو بلند کردم و کشان کشان به سمت در کلبه رساندم

که بسته شده بود با لگد بهش کوبیدم

چند لگد دیگه زدم تا بالاخره شکسته شد

آـنقدر دود تو گلوم بود که بشدت سرفه میکردم

مینا رو بیرون کشیدم و خودم هم کنارش روی زمین افتادم

کلبه گر گرفت و داشت تبدیل به خاکستر میشد

که یکدفعه آن سگ سیاه بالای سرمان برگشت

دهانش رو باز کرد و صدای خنده کودک ازش بلند شد

از جا بلند شدم پرشی کرد و منو خودش رو به داخل کلبه پرت کرد

چشمانش مثل آتیش سرخ شده بود

همین که آمدم بلند شم زوزه ای کشید

و با یک پرش روی من دریچه کف کلبه شکست

و کف زیر زمین افتادم

کنارم همان تبر که حالا کهنه شده بود رو برداشتم

سگ با دیدن آن تبر وحشتزده زوزه کشید

و خودش را به دیوار کلبه میکوبید

تبر را بلند کردم و دیوانه بار چندین دفعه به سگ زدم

جای خون آتش از داخلش بیرون زد

سپس تبدیل به خون شد و روی خاک جاری شد

چوبی از سقف روی دریچه افتاد

دود همه جا رو گرفته بود

از شدت دود بیهوش شدم

وقتی چشمانم رو باز کردم

فرشید رو کنارم دیدم که با پاهای پانسمان

شده کنارم نشسته و نگران من رو نگاه میکرد

مینا هم مثل دیوانه ها گردن کج کرده بود

داخل همان بیشه بودیم بوی سوختگی می آمد

روبروم کلبه رو دیدم که سوخته و سیاه شده بود

دور و ورمان یک ماشین اورژانس و دو ماشین پلیس محلی بود

پلیس در حال بازجویی از مینا بود: مینا هم در حالی که بهت زده بود

میگفت: چیزی یادم نمیاد…فقط وقتی که بسمت کلبه آمدم

درش باز بود وارد شدم یکدفعه بیهوش شدم دیگه هیچ چیز یادم نیست

وقتی هم چشم باز کردم شمارو دیدم

سربازی که کنار افسر پلیس بود

گفت: جناب سروان …این پسره (فرشید)

رو داخل رودخانه پیداش کردیم گویا

از درد بیهوش شده بود

سپس رو به من گفت: تو اون زیر چکار میکردی؟

منم قضیه رو از سیر تا پیاز بهشون گفتم…

بعد از آن قضیه دیگه هیچوقت دست به تجسس نزدیم

هنوز هم نمیتوانم با فرشید و مینا درست راجب آن شب صحبت کنم

تنها یکبار راجب حضور یکدفعه پلیسها آنجا پرسیدم..که فهمیدم

آن موقع که داشتیم از حیاط عبور میکردیم..گوشی موبایلم از جیبم می افتد

چند دقیقه بعد یکی از دوستانم بهم زنگ میزنه و آن صدای جیغی

که فرشید روی موبایلم گذاشته بود باعث میشه خاتون توجه

خاتون خانم جم شه و درجا به پلیس زنگ بزنه و در نهایت…

از بعد آن قضیه دیگه هیچوقت مینا کابوس ندید

و توانست طعم خواب راحت روبچشه

روح شیطانی که ناخواسته وارد بدن کودک قربانی هم شده

بود و باعث شده بود داخل جسم سگ بره هم بوسیله من از بین رفت…

و بالاخره این کابوس پایان یافت..


RE: تونل وحشت..... - سحر76 - 12/28/2014

پسر بي صورت !



خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه است و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن هستند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد.
او «مین» نام داشت. شبی «مین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. مین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است.

قیافه آن پسر برای مین ناآشنا بود. درنتیجه مین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد.


دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. مین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. مین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریستن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن.


به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای مین نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، مین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! مین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شد ه بود.
در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت مین چرخاند. مین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت

مین تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد. دچار گیجی و منگی شده بود و نمی توانست به اعضای بدنش فرمان بدهد. آن پسرک حرکتی به خود داد و قصد داشت به مین نزدیک شود که ناگهان او به خودش آمد و پا به فرا گذاشت.

مین در حالی که با قدرت تمام می دوید، مرتب به پشت سرش نگاه می کرد و می دید که آن پسر در تعقیبش است! او به سرعت وارد اتاقش شد، در را قفل کرد و روی تختش دراز کشید و خودش را زیر پتو مخفی نمود. در حالی که هنوز شوکه بود و از فرط وحشت می لرزید، شروع به خواندن دعا کرد. طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاقش را شنید و متوجه شد که شخصی وارد اتاقش شده است.

مین که از شدت ترس تقریبا قالب تهی کرده بود، جرأت نداشت از جایش بلند شود و ببیند که چه کسی وارد اتاقش شده است. ولی احساس می کرد که آن شخص مستقیم به سمت تختش آمد و آنجا ایستاد . سرانجام، ترس و وحشت شدید باعث شد که او از حال برود.

زمانی به هوش آمد که صبح شده و از شدت گرما زیر پتو عرق کرده بود
. هنگامی که متوجه شد پیژامه خوابش را به تن ندارد، یاد جریان هولناک شب گذشته افتاد. در اولین فرصت جریان را برای دوستانش تعریف کرد و از آن به بعد هرگز به خودش جرأت نداد که زمانی که همه در خواب هستند از اتاقش خارج شود!


RE: تونل وحشت..... - سحر76 - 12/28/2014

هیچ کس نمی دانست میلت چنی اهل کجا بود ولی در دهه هزار و هشتصد و پنجاه این مرد که صاحب مهمانسرایی در منطقه بود، اسرارآمیزترین مرد لانکاستر کانتی شد . بعضی چنی را که به رک گویی شهره بود مجسمه شیطان می دانستند .

وقتی مردم جسد او را دیدند که برابر دادگاه شهر به چوب بستی آویزان بود و تاب می خورد زیاد تعجب نکردند . بعد از اینکه چنی به اتهام دزدیدن برده (( دکتر کرافورد )) محکوم شد، خیلی ها فکر می کردند او به مکافات عملش رسیده است .

چنی یک برده داشت که هر از گاهی او را به یک مسافر می فروخت.چند روز بعد برده از موقعیتی استفاده می کرد و از پیش صاحب تازه می گریخت و دوباره به مهمانخانه بر می گشت تا در یک فرصت مناسب چنی دوباره او را به مسافر ساده لودح دیگری بفروشد . ولی همه مسافران خوش شانس نبودند . هیچ کس تمایلی نداشت که در آن مهمانخانه بماند ولی چاره دیگری نبود . اما برای بعضی از مسافران، آن مهمانخانه آخرین محل استراحت به شمار می رفت .

مدتی بعد خانواده های آنها به دنبال همسر یا پسر گمشده شان به آن مهمانخانه خلوت می رفتند ولی هیچ وقت نتیجه ای نمی گرفتند .

در طول سال ها مردم بسیاری که از حوالی مهمانخانه عبور می کردند ، پیکرهای مه آلودی را می دیدند که در میان درختان اطراف مهمانخانه سرگردان بودند .

از اهالی آن منطقه کمتر کسی جرات می کرد به آن مهمانخانه برود . چنی همه چیز را انکار میکرد و مدرکی به دست نمی داد .ولی سالها بعد معما ها حل شد . یک شرکت ساختمانی به آن منطقه رفت و زمین را حفاری کرد در آن هنگام بود که چندین اسکلت از زیر خاک بیرون آمد که همگی به قتل رسیده بودند . مردم نام آن مهمانخانه را (( خانه وحشت میلت چنی )) گذاشتند . این خانه تا اوایل دهه 1970 در آن محل باقی ماند . ولی دیگر تبدیل به خانه متروکه درست شبیه به خانه ارواح شده بود . خانه ای که محل زندگی ارواح مسافران بی گناه بود .


RE: تونل وحشت..... - _MAHTA_ - 12/28/2014

سحر LiKe 345


RE: تونل وحشت..... - هانا - 02/27/2015

من میخوام داستان یک دختری رو بگم که تو زندگیش بیشتر از هرچیز از چهارتا ادم میترسه این ادما شاید به نظر قیافه های ترسناکی نداشته باشند و شاید از نظر بقیه معمولی باشند و ترس اون دختر بی جا باشه ولی واسه ی اون دختر درست مثه سمی میمونند که میتونه اون دختر رو بکشه دلیل این ترس نامشخصه چون اون دختر هیچ وقت تصمیم نداره که بگه چرا از اونا میترسه چون نمیخواد یه بار دیگه این ضعیف بودنش رو به بقیه نشون بده چون نمیخواد بازم کسایی پیدا بشند که ازشون بترسه چون دیگه نمیخواد بقیه بدونند که چه جور میشه این دختر رو بشکنند.چون نمیخواد به کسایی که براش با ارزشند دروغ بگه. اطرافیانش از خانواده و دوستاش همه به شکلای مختلف درباره ی ترس اون دختر و خودش فک میکنند بعضیا فک میکنند که اون مورد سو استفاده قرار گرفته بعضیا هم فک میکند که اون دختر اون چهار نفر رو دوست داره ولی داره برعکسش رو جلوه میده بعضیا هم فک میکنند چون اون دختر عاشق نقطه متقابل اون چهارنفره بوده داره این کار رو میکنه عده ای دیگه هم فک میکنند که اون این طوری میخواد جلبه توجه کنه تعداد دیگه هم میگند چون اون تحت تاثیر حرفای دشمنای اون چهار نفره از اون چهار نفره میترسه خود اون چهار نفر هم که معتقدند که اون دختر از اون چهارتا خجالت میکشه. ولی هیچکس هیچوقت فک نمیکنه دلیل 3سال اذیت شدن و زجر کشیدن گریه کردن تو جایی که فقط خودتی و خدای خودت و حتی شکستن و کم اوردن جلوی افراد کوچک تر از خودش که با استفاده از این مسئله اون رو مسخره مبکنند و دست میندازند اصلا نمیتونه این دلیل های پوچ و مسخره باشه اخه چه طور ممکنه دختری که مورد سو استفاده اون چهار نفر قرار گرفته بتونی با یکی شون ارتباط تلفنی دوستانه ای داشته باشه یا چه جور میشه یک نفر عاشق کسی بشه ولی حتی حاضر نباشه که واسه ی یه لحظه ام اون ها رو حتی از فاصله ی دور ببینه یا یه دختر 17 ساله تا چه اندازه میتونه نفهم باشه که بخواد بازم خودش رو اذیت کنه واسه عشقی که دیگه الان پیشش نیست میخوام از شما بپرسم کسی که هدفش جلب توجه اون چهار نفر باشه اقدام بعدیش باید این باشه که بخواد به اون چهار نفر نزدیک شه؟ولی این دختر هیچ وقت تلاش به این کار نمیکنه و هر سال که گذشته بیشتر سعی میکنه که از اونا دورتر شه.اون دختر چه جوری میتونه تحت تاثیر حرفای دشمنای اون چهار نفر شه درحالی که هیچ وقت نشده با اون دشمنا درباره ی این چهار نفر صحبت شه و من میخوام از شما چهارتا بپرسم من واقعا باید واسه ی چی از شما خجالت بکشم؟؟من که کاری نکردم که باید الان از شما خجالت بکشم چه دلیلی میتونه وجود داشته باشه که بخوام از شما خجالت بکشم؟؟منی که چندین شب از ترس شما مجبور شدم تا صب بیدار بمونم منی که صبا تو مدرسه مورد مردم ازاری های شما قرار میگیرم که شما با اینکارتون با من سرگرم میشید و من تا صب با کابوسای شما سرگرم میشم. من هفده ساله امه ولی بد نیس شاید بدونید بعضی شبا از ترس شما مجبورم مثله یک بچه دوساله برم تو اتاق مامانم بخوابم خوبه حتی اگه بدونید حتی اگه واسه ی دوساعتم بتونم بخوابم هر یک ربع مثله جن زده ها از خواب می پرم منی که حتی با دیدن شما از فاصله ی چند متری هم دست و پام یخ میشه و چند دقیقه تو شک ام واقعا چه طور باید از شما فرار نکنم ؟؟حالا خودتون بگید مادر و پدر عزیزم خواهرم و دوستای گلم واقعا شمایی که شاهد بر همه ی احوال من هستید شمایی که میدونید حتی یک کلمه از حرفایی که بالا زدم رو توش دروغ و اغراق قاطی نبوده به من بگید شما چه جوری من رو انقدر راحت قضاوت میکنید منی رو که قسم میخورم جزء حقیقت چیزی رو به شما نگفتم حرفای من صادقانه ترین حرفایی بود که گفتم نمیتونم شما رو مجبور کنم که باورم کنید ولی حداقل ازتون میخوام که قضاوتمم نکنید من واسه ی ترسم دلیل دارم دلیلی که دوست ندارم هیچ وقت هیچوقت بیانش کنم دلیلی که من دارم خیلی بالا تر از چیزیه که شما من رو باهاش قضاوت میکنید دلیل من انقدر برام مهم و با ارزش بوده که 3 سال براش حاضر شدم هر سختی رو تحمل کنم مهم نیست دیگران درمورد من چی فکر میکنند اما تو مادر من تو خواهر من و تک تک دوستان من خواهش میکنم درباره ی من درست فک کن و نمیخوام که حق رو به من بدی ولی نمیخوام حق همه چیزم از من بگیری من به دلیلی که ایمان دارم کافر نمیشم.حتی اگه مجبور بشم بازم مسخره بشم اذیت بشم ولی نمیزارم کسی به باور من بی احترامی کنه باور من چیزیه که حاضرم همیشه براش بجنگم.چون باور من نیمی از شخصیت منه.








دوست عزیز ممنون از این که چنین پستی رو گذاشتی مدت ها بود که دلم میخواست با کسایی که برام با ارزشند حرف بزنم امیدوارم مادرم هم بتونه اینجا رو بخونه.


RE: تونل وحشت..... - Baran76 - 03/22/2015

من بی جنبه هستم....

جان من بیخیال!

اینا چیه؟؟؟؟؟

من خیلی ترسو ام!

شرمنده هانا شب خوابم نمیبره!